- ارسالیها
- 598
- پسندها
- 15,450
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 25
- نویسنده موضوع
- #11
چمدانهایش پشت در جا خوش کردهاند،
دفتر پرحجمش بسته و پنجره بیش از همیشه غبار گرفته است، روحش مانده و پاهایش انتظار حرکتش را میکشند.
قدم جلو میگذارد و باران میزند. قدم برمیدارد و اشک میریزد.
محتاج دستیست که از پشت شانهاش را بفشارد و قسمتش فقط خیسی شانهاش میشود.
یادش میآید ورق جا مانده از دفتر زرد است، همانی که نفرت را تلخی را، تنهایی را از ابتدای روزها برایش رقم زده بود، همانی که بغض شده بود و بغرنج شده بود. ورقها هم دیگر بوی برگشتنش را نمیدادند و حس گرمی روی دستش، فقط توهمیست که یک قدم به جلو هلش میدهد
این بار چیزی نیست، شاید رفتن تنها راه زنده ماندن باشد، شاید رفتن تنها راه برای درمان زخمهایش باشد. چیزی نمانده و دقایقی قبل روحش در آن میز و...
دفتر پرحجمش بسته و پنجره بیش از همیشه غبار گرفته است، روحش مانده و پاهایش انتظار حرکتش را میکشند.
قدم جلو میگذارد و باران میزند. قدم برمیدارد و اشک میریزد.
محتاج دستیست که از پشت شانهاش را بفشارد و قسمتش فقط خیسی شانهاش میشود.
یادش میآید ورق جا مانده از دفتر زرد است، همانی که نفرت را تلخی را، تنهایی را از ابتدای روزها برایش رقم زده بود، همانی که بغض شده بود و بغرنج شده بود. ورقها هم دیگر بوی برگشتنش را نمیدادند و حس گرمی روی دستش، فقط توهمیست که یک قدم به جلو هلش میدهد
این بار چیزی نیست، شاید رفتن تنها راه زنده ماندن باشد، شاید رفتن تنها راه برای درمان زخمهایش باشد. چیزی نمانده و دقایقی قبل روحش در آن میز و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.