- ارسالیها
- 1,949
- پسندها
- 35,446
- امتیازها
- 84,373
- مدالها
- 27
- نویسنده موضوع
- #11
میدانم که من برای تو، مانند شعلهای از آتش جهنم در یخبندان طوفانیای هستم؛ میدانم که شانههای من، برای تو، مانند پَرِ قو عاشقیست که منتظر یارِ خود است...
امّا، روزهاییست که کلمات خود را مانند تکّههای یک چوبِ خشک به قلبِ من پرتاب میکنی و در پایان، زمزمه میکنی...
"من شبهایم را در انتظار لبخندِ تو، تا طلوع خورشید فروزان میگذرانم... و روی خندان تو، موهبتیست برای من؛ پس حرفهایم را بپذیر."
امّا ثانیهها،
ساعتها،
روزها و هفتهها،
رُز آبیِ مرا با چشمان خود آتش میزنی، گویا من گلبرگی از جنس نقره هستم.
من، دیگر نمیخواهم به تو خیره شوم؛
میخواهم در مرداب کثیف قلبت، گرچه مرا از پای در میآورد، پنهان شوم و گلبرگهای معصوم رُز آبیام را بر آسمان آبهای تاریک مرداب...
امّا، روزهاییست که کلمات خود را مانند تکّههای یک چوبِ خشک به قلبِ من پرتاب میکنی و در پایان، زمزمه میکنی...
"من شبهایم را در انتظار لبخندِ تو، تا طلوع خورشید فروزان میگذرانم... و روی خندان تو، موهبتیست برای من؛ پس حرفهایم را بپذیر."
امّا ثانیهها،
ساعتها،
روزها و هفتهها،
رُز آبیِ مرا با چشمان خود آتش میزنی، گویا من گلبرگی از جنس نقره هستم.
من، دیگر نمیخواهم به تو خیره شوم؛
میخواهم در مرداب کثیف قلبت، گرچه مرا از پای در میآورد، پنهان شوم و گلبرگهای معصوم رُز آبیام را بر آسمان آبهای تاریک مرداب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش