- ارسالیها
- 1,949
- پسندها
- 35,446
- امتیازها
- 84,373
- مدالها
- 27
- نویسنده موضوع
- #21
در بامداد، زمانی که چشمانم را بر این جهان غمناک میگشایم، احساس میکنم دیگر خود نیستم...
مانند غنچهای پژمرده که میخواهد به روشنی و زیبایی گذشتهاش برگردد... امّا دانستم زمانی که سوزانده شوی، دیگر به زیبایی قبل خود نخواهی بود.
دیگر قادر به شناخت خود نیستم؛ مانند هنرمندی که نقاشی روزهای تاریک خود را بر بومی، سیاهرنگ کرده است و اکنون، آنها برای او بیگانهاند.
امّا میدانستم برای من هم اتفاق میافتد. چگونه تراژدیک قصّه غمناک دیگران را با چشمان معصوم خود تماشا میکردم و اکنون، در مُرداب لجنزار مشابه گرفتار شدهام.
افسوس... اکنون، رُز نقرهفام پرپرشدهام را در آغوش گرفتهام و بر زمین، مانند فرشته سقوط کردهای از اعماق آسمانها در بستر مرگ خفتهام؛ گویا فرشته نجات...
مانند غنچهای پژمرده که میخواهد به روشنی و زیبایی گذشتهاش برگردد... امّا دانستم زمانی که سوزانده شوی، دیگر به زیبایی قبل خود نخواهی بود.
دیگر قادر به شناخت خود نیستم؛ مانند هنرمندی که نقاشی روزهای تاریک خود را بر بومی، سیاهرنگ کرده است و اکنون، آنها برای او بیگانهاند.
امّا میدانستم برای من هم اتفاق میافتد. چگونه تراژدیک قصّه غمناک دیگران را با چشمان معصوم خود تماشا میکردم و اکنون، در مُرداب لجنزار مشابه گرفتار شدهام.
افسوس... اکنون، رُز نقرهفام پرپرشدهام را در آغوش گرفتهام و بر زمین، مانند فرشته سقوط کردهای از اعماق آسمانها در بستر مرگ خفتهام؛ گویا فرشته نجات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش