«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

مباحث متفرقه یه دیالوگ از رمانت که دوستش داری... .

  • نویسنده موضوع Armita.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,288
  • کاربران تگ شده هیچ

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,259
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
سلام سلام!
اینجا هرچه دل تنگت می‌خواد و تو رمانت نوشتی رو بگو...
مطمئنا بقیه هم خوششون می‌آد :458045-7e17d7cb2c113b98da7c47ba590f6f92:
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,084
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • #2
- اینقدر دوسش داشتی؟
لحنش بوی حسادت می‌داد؛ ولی خب چرا باید به من حسودی کنه؟! با بغض گفتم:
- منتظر بودم یک کاری کنه، بگه نرم؛ ولی اون گذاشت برم. دوسش داشتم دیگه ندارم.
 

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,605
پسندها
14,010
امتیازها
35,373
مدال‌ها
21
  • #3
- باید به این غصه خاتمه بدیم شهرو! داری بخاطرم از بین میری و دارم بخاطر احساس احمقانه‌ام به ملکا، تو رو... تنها دلخوشی این روزای نحسم و از دست میدم!
دست راستش پشت کمر شهرو نشست و دست چپش بالا آمد، با پشت دست سردش آرام گونه‌ی خیسش را نوازش کرد.
- دارم تو رو از دست میدم شهرو، داری خودت و فراموش می‌کنی با ادامه دادن این مسیر، همه چی رو به زودی از دست میدیم! بیا از این به بعد با من باش شهرو، با من باش!

*
رمان محنت دیدگان

- وقتی جلسه هیئت مدیره تشکیل می‌شد اکثر سهام دارا نبودن رای رو غیابی می‌دادن، اونم به نفع دختر فروغی! اون زمان من احمق خوشحال بودم و با خودم می‌گفتم چون شهرو به واسطه ی باباش زن قدرتمندیِ اگه کنار سیاوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ghazal Mohammadi

میم پناه

نویسنده افتخاری
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
87,134
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
29
  • #4
یاخیرالحافظین

- می‌ترسم بپرسم، خوبی؟ بگی نیستم، بپرسم خوبی؟ بگی هستم. خوب نباشی باعث دردت شدم، خوب باشی انگار هیچ کجای زندگی‌ت نیستم.




- یه کفش داشتم، سفید و عروسکی، با همه‌ی بچگی‌ام جونم بود. بزرگ‌تر که شدم خیلی پام رو زد ولی هی به زور پوشیدمش، آخه خیلی دوستش داشتم. اشکم در می‌اومد ولی می‌پوشیدمش. تا اینکه یه روز هر چقدر هم که پام رو زد گریه نکردم، هم باهاش مدرسه رفتم. هم کلاس زبان بعد از ظهرم رو. هم شب باهاش رفتم پارک. وقتی آخر شب کفش‌ها رو درآوردم پام پر از تاول بود. باورت میشه هنوز قرمز بودن پاهام یادمه؟! اون شب و اون هفته رو خیلی درد کشیدم ولی بعد از اون دیگه نپوشیدمش. دیگه هم به چشمم نیومد.
- که چی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم پناه

YEKTA ONSORI

گوینده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
911
پسندها
24,519
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
  • #5
- اِی کاش!
پلک‌هایم در آغوش هم می‌روند تا آرام باشم، تا سردردم از صدای خودم تشدید نشود. چشم می‌گشایم و برای کم کردن درد حرف‌هایم باز هم نفس می‌کشم. نفسی که می‌لرزد، درد می‌کند.
- ای کاش برای پدر و مادر شدن هم مدرک می‌خواستن! یه چیزی مثل امتحان براش بود؛ مثل کنکور‌. یه سری‌ها قبول میشدن، یه سری هم رد. بعد به اون‌هایی که نمره‌ی قبولی نمی‌گرفتن می‌گفتن؛ خیلی ببخشید ها! ولی شما صلاحیت بزرگ کردن یه طفل بی‌پناه رو ندارید، اول برید خودتون رو بزرگ کنید! ای کاش... .
 
امضا : YEKTA ONSORI

mseh

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
129
پسندها
800
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • #6
رمان خیال پرست

-‌ من بچه نیستم که از تو حرف بشنوم و بگم چشم آقا گفت باید حتماً انجام بدم. من اختیارم دست خودمه تو هیچ حقی نداری برای لباس پوشیدن و رفتار‌ها‌ی من تصمیم بگیری! آقای داداش برو برای بچه‌ی خودت تعیین و تکلیف کن!
 
آخرین ویرایش

mseh

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
129
پسندها
800
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • #7
رمان خیال پرست

دستی روی سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید و با ذهنی که هیچ جوابی برای سوال‌های آخرین نامه نداشت؛ آرام خودکار را روی کاغذ به رقص در آورد، غم لانه زده در دلش روشن شد و همه‌جا را فرا گرفت:
« سلام، نمی‌دونم آخر این دنیا برای من چطوریه! برات پیغام گذاشتم که من دارم میرم‌. سنگ صبورم این پنج سال رو نبودم تا به نبودم عادت کنی.
هرگز فکر نمی‌کردم روزی بشه که ثانیه‌هایی که زنده‌ام رو بشمارم. انگار حالا هستم، ولی دلتنگی‌ای از ندیدن عزیزم دارم، این انتظار داره من رو می‌کشه.
قایم نشو بمون، این بار تو بالای سرش باش من می‌خوام برای رسیدن به دلتنگیم بجنگم. من حالا خالی خالیم.
قول بده بجنگی بیست و نه سال فرار کردی ولی حالا بجنگ برای زندگی کردن دوباره‌ی خودت».
همین جملات کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,084
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • #8
دستش روی ماشه رفت دست‌هاش می‌لرزید؛ نمی‌دونم از خشم بود یا از بعد شلیک می‌ترسید. اون پدرامی که می‌شناختم، نامرد بود ولی فکر نکنم قاتل باشه؛ ولی کسی که زنش رو می‌فروشه نمی‌تونه آدم‌کش باشه؟! صدای شلیک گلوله فضای خونه رو پر کرد. حس می‌کنم الان درک کردم که چرا شیرین بعد خسرو تن به هیچ مردی نداد و خودش رو کشت. منم حاظر بودم الان به جای سورنا بمیرم ولی با پدرام ده قدم راه نرم. عشق چه طعمیه؟ مطمئنم شیرین نیست یا حداقلش یک چیزی بین تلخ و شوره، چون الان که پریدم جلو گلوله مزه تلخ و شور خون تو دهنم پیچیده بود.
 

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,605
پسندها
14,010
امتیازها
35,373
مدال‌ها
21
  • #9
- چرا بهم نگفتی تولدت یک آبانه؟
- چون هر روز تولد دوباره‌ی منه! هر روز که بتونم تو و النا رو ببینم یعنی تولد دوباره!
- دکتر چی گفت؟
پیمان لبخند بر لب نشاند. بازواش را جلوی او گرفت و گفت:
- بیا امشب رو خراب نکنیم‌. خب؟ امشب سی ساله می‌شم! کنار تو و دخترم!
- کنار آلاگل یا پریا؟
- کنار آلاگل در پوستین پریا، عزیزم!
- قول می‌دی بعد تولد بهم بگی دکتر چی گفت؟
- قول می‌دی یک امشب رو با من باشی آلا؟ بهترین شب رو برام بسازی؟
- من همیشه با تو بودم؛ ولی کور بودی پسردایی!
- از این به بعد من روی همه کور می‌شم. چشمام فقط تو رو می‌بینه! فقط تویی که کنارم ایستادی رو می‌بینم. آلاگل بیاتی نه پریا نواب! امیدوارم مشکلی نداشته باشی چون... .
پیمان کف دست آلاگل را بالا برد و روی سمت چپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ghazal Mohammadi

mseh

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
129
پسندها
800
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • #10
(خیال پرست)

ایزدمهر با گفتن «الان با آب برات میارم» از اتاق بیرون رفته بود، لبخندش از بین رفت و باز هم اَخمِ تلخ بین دو اَبروی بورش را گرفت.
به دیوار روبه‌رویش نگاه کرد، زنِ چادر رقصان از ذهنش امحا شده بود؛ ولی آن کینه نرفته بود و با نشان دادن جنازه‌ی سرخ از خون او را در خود گُر می‌داد و می‌سوخت. قرص را که خورد، راه به سن گرفت تا با کارگردان حرف بزند. سکوت سالن تئاتر با صدای زن می‌شکست:
- تو من رو نخواستی، اگر می‌خواستی هیچ وقت رهایم نمی‌کردی!
مرد بالای سر زن ایستاده بود و با ناراحتی او را نگاه می‌کرد:
- من تو رو می‌خواستم، این تو بودی که خونه رو ترک کردی و رفتی!
زن بی‌پروا و عصبی خندید و ایستاد. صدای بلند و ناله‌ مانند زن هزاران بار در گوشش پیچید و پیچید... .
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا