• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو را که دیدم | زینب محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •ITSZEYNAB•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 1,341
  • کاربران تگ شده هیچ

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تو را که دیدم
نام نویسنده:
زینب محمدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5184
ناظر:

Ellery Ellery
خلاصه‌ی رمان:
ماهورا و دیاکو، دونفر از دو دنیای کاملاً متفاوت، برای قراردادی که بین پدرانشان منعقد شده باهم ازدواج می کنند؛ ازدواجی که هیچ عشقی در این وصال جریان ندارد،
ولی آیا آنها عشق را پیدا می‌کنند یا عشق آنها را؟!

من شبم تو ماه من؛
بَرآسمان بی من مرو..!

(حضرت‌مولانا)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

AMARGURA

مدیر آزمایشی شعرکده + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
33,476
امتیازها
61,573
مدال‌ها
35
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"مقدمه"
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

|فروغ فرحزاد|​
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد پارک ماشین وارد اورژانس شدم، پرسنل بخش همه سرکارشون بودند. نازلی رو از دور دیدم و دستی براش تکون دادم. نزدیکم شد و با چهره‌ی همیشه خندونش گفت:
- به‌به، چه‌طوری خانوم؟ دیر کردیا!
سوییچ ماشین رو گذاشتم تو جیبم و گفتم:
- سلام، ببخشید آره دیشب دیر خوابیدم صبحم دیر بیدار شدم!
به طرف اتاق پرستارها رفتم، لباسام رو با یونیفرم عوض کردم و نگاهی به آینه‌ی قدی گوشه‌ی اتاق انداختم و از اتاق خارج شدم! بخش شلوغ نبود و مثل روزهای عادی بود. به سمت پذیرش خواستم برم که خوردم به یه چیز سفت؛ دستی دورم حلقه شد، بعد چند ثانیه به خودم اومدم و دستی به سرم کشیدم. صدایی به گوشم خورد:
- خانوم... خانوم خوبین؟!
سرم رو بلند کردم؛ چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت نگاهم می‌کرد و هم‌چنان دست‌هاش دورم حلقه بود. صورتش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شیفت امروز رو به پایان بود. قرار بود بریم با نازلی بازارگردی! بعد تحویل شیفت از بیمارستان خارج شدیم. سوار ماشین من شدیم و بازار تهران رو در پیش گرفتیم! بازار تهران منو می‌برد به دوران بچگی؛ وقتی با ماهک و مامان جون می‌اومدیم بازار برای خرید. روز‌های خیلی قشنگی بود! مامان جون بخاطر آلودگی هوا خیلی نمی‌تونه بیاد تهران، من هر وقت مرخصی گیرم بیاد جیم میشم میرم سنندج پیش مامان جون! چقدر دلم برای صورت ماهش تنگ شده. تو فکر بودم که یه دفعه آهنگی توسط نازلی پلی شد و پرده‌ی خیالم رو پاره کرد.
***
می‌خواستم و نشد تو قلبم
همون جایی بمونی که بودی
همون قدری که از تو دورم
توام دوری از اونی که بودی
توام دوری از اونی که بودی
از اون روزای خوب با تو
چی غیر خاطره واسم موند
تو یه لحظه غرورت آخر
تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
شب شده بود، بعد کلی گذشتن تو بازار و یکمی خرید از بازار خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم. گوشیم زنگ خورد و دست کردم تو کیفم، بابا بود! حوصله‌ی جر و بحث نداشتم. گوشیم رو خاموش کردم و انداختم تو کیفم! نازلی نگاه معناداری بهم انداخت و سکوت کرد. می‌دونست با پدرم رابطه‌ی خوبی ندارم و از وقتی یادم میاد فقط ماهک و مامان جون رو دارم. بابا هیچ وقت من رو دوست نداشت، چون منو مسبّب فوت مامان می‌دونست! تقصیر بابا هم نبود خیلی عاشق مامان بود. بعد رسوندن نازلی به خونشون و خداحافظی ازش به سمت خونمون روندم! خونه‌ای که توش بزرگ شدم، قد کشیدم، بی‌مهری دیدم، پدری که هیچ‌وقت برام پدر نبود. در خونه رو با ریموت باز کردم و ماشین رو روندم داخل حیاط. تو حیاط دوتا ماشین پارک بود؛ حتماً بابا قرار کاری داشت. ماشین رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مرد ناشناخته‌ی کنار آقای زند ایستاده بود داشت با گوشیش حرف میزد و پشتش به من بود! اهمیتی ندادم؛ به من چه اصلاً کیه. مکالمه‌اش پایان یافت و به سمت ما برگشت! این بچه پررو اینجا چی می‌گه؟! هردومون با اخم به هم زل زده بودیم و من چشم غّره‌ای نثارش کردم، مرد ناشناخته جلو اومد و با اون قیافه‌ی حرص درارش گفت:
- سلام من دیاکو زندم، خوشبختم خانوم!
و دستش رو آورد جلو که باهام دست بده، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- همچنین جناب زند، ماهورا تابش هستم!
دستش رو به عقب برد و پوزخندی بهش زدم، بی‌دلیل از هم متنفر بودیم و می‌خواستیم جلوی هم کم نیاریم. کنار خانواده‌ی زند بودم، خانواده‌ای که کنارشون لبخند می‌زدم و احساس راحتی می‌کردم باهاشون انگارهم چندین سال هست که می‌شناسمشون. البته باید دیاکو زند رو فاکتور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- هرچی که خدا بخواد همون میشه!
عاطفه جون نگاهی به ساعت دیواری نصب شده روی ستون انداخت و گفت:
- ماهورا جان، میشه بری به دیاکو بگی بیاد؟ کم‌کم بریم فردا دلوین مهد داره دیاکو و پدرشم صبح زود میرن شرکت!
ای خدا همش باید با اون موجود روبه‌رو شم؟! آروم باش ماهورا هوف! چشمی به عاطفه جون گفتم و به سمت در ورودی قدم برداشتم. احتمالاً باید تو حیاط می‌بود؛ تو خونه که نبود! از پله ها رفتم پایین و دنبالش گشتم. ای بابا این گودزیلا کجاست؟! خیلی ازش خوشم میاد دنبالشم باید بگردم. داشتم زیرلب یه ریز حرف می‌زدم که صدای نفس‌هایش به گوشم خورد و با ته خنده‌ای گفت:
- چی داری با خودت خانوم کوچولو؟!
ترسیدم و هینی کشیدم؛ باهاش روبه رو شدم، این دومین برخورد فیزیکی ما بود. به صورتم خیره شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نازلی چنان ذوقی می‌کرد و من رو تو پاساژها می‌گردوند که لباس موردنظرم رو برای شب خواستگاری بپسندم! ولی منی که به اجبار پدرم این ازدواج رو قبول کرده‌بودم روزهای خوبی برام نبود. کاش مامان کنارم بود، چقدر دلم براش تنگ شده! ماهک هم خوشحال بود برای عروس شدن خواهرش، ماهکی که همیشه کنارم بود. به خودم اومدم دیدم با لباسی که به سلیقه‌ی ماهک خریدم رو پوشیده‌بودم، نازلی چای خواستگاری ریخته‌بود و سینی چای رو داده‌بود به دستم و خودش هم همراهم می‌اومد؛ قبل دراومدن از آشپزخونه، نازلی روسری کرمی رنگم که با لباسم همخوانی داشت رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- خیلی خوشگل شدی ماهورا قربونت برم من باورم نمیشه داری عروس میشی؟!
پوزخند کم رنگی روی لبم اومد، هه عروس! زندگی داشت شروع می‌شد که طرفین این ازدواج از هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
631
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با دیاکو، راه راه‌پله‌ها رو پیش گرفتیم. داشتم به این ازدواج فکر می‌کردم؛ به ازدواجی فقط با یک قرارداد من و دیاکو می‌شدیم ما و این سرآغاز یک زندگی مشترک بود! نازلی خوشحال بود، دلوین کودکانه می‌خندید، عاطفه جون من و دیاکو رو سخت در آغوشش کشید، آقای زند لبخند مردانه‌ای به صورت من و پسرش زد و گفت:
- خوشبخت بشین به خانواده‌ی ما خوش اومدی عزیزم!
رو رخت خوابی که روی زمین پهن شده بود دراز کشیده بودم، فردا صبح قرار بود بریم دنبال کارای خرید عقد و عروسی؛ قرار شد عاطفه جون و دیاکو فردا صبح بیان خونه ی ما تا باهم بریم. نازلی روی تخت به خواب عمیقی فرو رفته بود ولی من خوابم نمی‌‌برد. از سرنوشت این ازدواج نمایشی و قراردادی می‌ترسیدم.
اگه تو این یک سال عاشقش شدم چی‌کار کنم؟!
یه عالمه فکر و خیال به سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا