نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو را که دیدم | زینب محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •ITSZEYNAB•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,987
  • کاربران تگ شده هیچ

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
670
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #21
مطمئن بودم از خجالت صورتم سرخ شده.
- وای چقدر خوشگله لباس عروست ماهورا سلیقه تواه یا آقا دیاکو؟!
- دیاکو انتخاب کرد منم از مدلش خوشم اومد!
ماهک به هردوتامون نگاهی کرد و گفت:
- آقا دیاکو میدونه چی بهت میاد مطمئنم عین ماه میشی شب عروسی خواهری!
دیاکو نزدیکم بود نزدیک‌تر شد و دستشو رو انداخت دور گردنم و بوسه‌ی گرمی روی گونه‌هام‌ نشوند و گفت:
- مگه میشه چیزی به خوشگل من نیاد؟
داری چی‌کار‌‌ میکنی دیاکو! قلب من تحمل این همه محبت رو نداره. تو تمام این سال‌ها بار تنهاییم بی مادریم بی مهر‌ی پدرم رو به دوش کشیدم که به کسی وابسته نشم حالا دیاکو زند می‌خواد با من چی‌کار کنه؟ قلبم و روحم رو عاشق خودش کنه؟
سرنوشت قراره با من و دیاکو چه بازی رو رقم بزنه.
سر میز شام بودیم؛ همه بودن به جز بابا، بابا بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
670
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #22
از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به خانواده‌ام کردم که مات آهنگی که نواخته شد بودند؛ صدای کف های مرتب تو‌ی سالن پیچید، دیاکو اومد به سمتم و دستم رو با انگشتش نوازش کرد و گفت:
- صداتم مثل چشمات قشنگه و دلنوازه!
به چشماش نگاه کردم و لبخندی روی لب‌هام از حرفاش ظاهر شد؛ خدایا این حرفاش واقعین؟ قلبم چرا داره اینقدر تند به قفسه سینه‌ام می‌کوبه!
- مرسی!
با تماس گونه‌ام با دستای گرمش سرم رو پایین انداختم تا نبینه چه حسی دارم وقتی نزدیکمه.
- مرغای عشق از هم دیگه دل بکنین بیاین اینور!
لب های دیاکو خندید و من رفتم پیش ماهک و کنارش روی مبل نشستم؛ آلبوم خانوادگی باز شد و خاطرات بچگی برام زنده شد، تولدایی که ماهک برام می‌گرفت ولی با حرفای بابا واسم تلخ ترین روز زندگیم می‌شد!
- اگه تو نبودی الان مادرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
670
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #23
دیاکو حرفی نزد و سکوت بینمون حکم فرما شد.
*نازلی*
دارم سعی می‌کنم حالم خوب باشه ولی نیستم! بعد رفتن سپهر، همه چی به هم ریخت؛ به هوای تازه نیاز داشتم از بخش خارج شدم و خودم رو به حیاط بیمارستان رسوندم؛ هوای تازه رو به ریه هام فرستادم، دستی دستم رو گرفت؛ گرمای دستاش چقدر خوب بود. دستای سپهر هم همیشه گرم بود! چشمام رو باز کردم و سپهر رو روبه روم دیدم! داشتم با چشمایی نگاهم می‌کرد که روزی دل به همین چشما داده بودم. دستم رو از دستش با تندی کشیدم و گفتم:
- چی می‌خوای؟ چرا راحتم نمی‌ذاری؟!
- نازلی بذار توضیح بدم هیچی اون طور نیست که تو فکر می‌کنی!
- من هیچ فکری درباره‌ی شما نمی‌کنم جناب سپهر افخم فامیلی جدیدت اینه دیگه نه؟ توی بچه پولدارُ چه به من هان؟
- بذار برات بگم چه اتفاقی تو اون شب لعنتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
670
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #24
بوی قهوه‌ای که سپهر خریده بود به مشامم رسید؛
هنوزم یادشه لته دوست داشتم، لبخندی روی لبم ظاهر شد اما زود پاکش کردم؛ چرا باید لبخند بزنم به آدمی که تلخ‌ترین روز و لحظات زندگیم رو برام ساخت!
عجب عاشق احمقی ام من.
- اون وقتا لته دوست داشتی!
و لیوان قهوه گذاشت تو دستام.
پوزخندی روی لبم ظاهر شد و گفتم:
- خوبه یادته جناب افخم!
- من هیچی رو درباره‌ی تو یادم نمیره نازلی پویان همه‌‌ی دنیا رو فراموش کنم تورو یادم میمونه!
- پس چرا گذاشتی رفتی؟ تو اصلاً می‌دونی چی به سر من اومد!
- همه چی رو کامل برات توضیح میدم نازلی از وقتی دیدمت می‌خوام همه چی رو برات تعریف کنم اون شب لعنتی چی شد که نتونستم بیام وقتی هم اومدم گمت کردم همه جای این شهرُ گشتم دنبالت نازلی ولی نبودی!
تو چشمای رنگ شبش نگاه کردم؛ سپهر من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

موضوعات مشابه

عقب
بالا