- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 666
- امتیازها
- 3,863
- مدالها
- 7
- سن
- 25
- نویسنده موضوع
- #11
زنگ در به صدا در اومد. خاله محبوبه در رو باز کرد بعد از دقایقی دیاکو در آستانهی در ظاهر شد. نگاهش کردم، استایلش رو بررسی کردم یه جورایی لباسامون ست شده بود. همین رو کم داشتم! حتماً فکرایی پیش خودش می کنه. به من چه اصلاً هرچه بادا باد.
نازلی از پلهها اومد پایین سلامی به همه داد، اومد پیش من و دم گوشم گفت:
- به به لباساتونم که ست کردین چه شود این ازدواج!
و ریزریز خندید. چشم غرّهای رفتم،کوفتی نثارش کردم و آروم گفتم:
- برو صبحونهات رو بخور بریم حوصله اخمای این میرغضب رو ندارم!
نازلی دوباره نمک ریخت و با شیطنتی که مخصوص خودش بود گفت:
- خدا برای همه از این میرغضبا قسمت کنه آدم میبینتش دست و پاشو گم میکنه از بس این بشر جّذابه!
جذابّیتش کجا بود آخه؟ هوف دیوونه نشم خیلیه!
دیاکو با بابا...
نازلی از پلهها اومد پایین سلامی به همه داد، اومد پیش من و دم گوشم گفت:
- به به لباساتونم که ست کردین چه شود این ازدواج!
و ریزریز خندید. چشم غرّهای رفتم،کوفتی نثارش کردم و آروم گفتم:
- برو صبحونهات رو بخور بریم حوصله اخمای این میرغضب رو ندارم!
نازلی دوباره نمک ریخت و با شیطنتی که مخصوص خودش بود گفت:
- خدا برای همه از این میرغضبا قسمت کنه آدم میبینتش دست و پاشو گم میکنه از بس این بشر جّذابه!
جذابّیتش کجا بود آخه؟ هوف دیوونه نشم خیلیه!
دیاکو با بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر