متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو را که دیدم | زینب محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •ITSZEYNAB•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,923
  • کاربران تگ شده هیچ

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #11
زنگ در به صدا در اومد. خاله محبوبه در رو باز کرد بعد از دقایقی دیاکو در آستانه‌ی در ظاهر شد. نگاهش کردم، استایلش رو بررسی کردم یه جورایی لباسامون ست شده بود. همین رو کم داشتم! حتماً فکرایی پیش خودش می کنه. به من چه اصلاً هرچه بادا باد.
نازلی از پله‌ها اومد پایین سلامی به همه داد، اومد پیش من و دم گوشم گفت:
- به به لباساتونم که ست کردین چه شود این ازدواج!
و ریز‌ریز خندید. چشم غرّه‌ای رفتم،کوفتی نثارش کردم و آروم گفتم:
- برو صبحونه‌ات رو بخور بریم حوصله اخمای این میرغضب رو ندارم!
نازلی دوباره نمک ریخت و با شیطنتی که مخصوص خودش بود گفت:
- خدا برای همه از این میرغضبا قسمت کنه آدم می‌بینتش دست و پاشو گم می‌کنه از بس این بشر جّذابه!
جذابّیتش کجا بود آخه؟ هوف دیوونه نشم خیلیه!
دیاکو با بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #12
دستش به سمت چونه‌ام رفت و سرم بالا اومد تو چشمای قهوه‌ای روشنش نگاه کردم و دیاکو تو چشمام خندید و گفت:
- برج زهرمار؟ لقب جدیدمه؟!
با نازلی زدن زیر خنده؛ لعنت به دهانی که بی موقع باز شود!
نازلی چرا داشت می‌خندید؟
این چی بود من گفتم؟
اصلاٌ دیاکو چرا اینجا بود؟
نگاه چپ چپی و پر از حرصی به نازلی انداختم و گفتم:
- من حساب تورو بعداٌ می‌رسم نازلی خانوم!
همانا خنده‌ی نازلی جمع شد؛ به سمت در رفت و دیاکو دوباره نزدیکم و گفت:
- دیشب فرصت نشد بگم مامانم جریان این قرارداد رو نمی‌‌دونه و فکر می‌کنه ما واقعا عاشق همیم و ازدواجمون از روی عشقه. نمی‌خوام در این باره چیزی بدونه و پیش مامانم باید جوری رفتار کنیم که انگار واقعا بهم علاقه داریم پس اگه پیش مادرم دستت رو گرفتم، بغلت کردم و بوسیدمت بدون که دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #13
دیاکو نگاهش به سمت من و نازلی رفت و اون مرد ناشناس هم، حالا اون مرد بود که با ناباوری نازلی رو بدون پلک زدنی با حال عجیبی نگاه می‌کرد. دیاکو روبه سپهر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هم دیگه رو می‌شناسین سپهر؟!
سپهر دستی به صورتش کشید، با خوشحالی خندید و گفت:
- آره می‌شناسم!
به سمت نازلی قدم برداشت؛ روبروی نازلی ایستاد و با شوق نازلی رو صدا زد:
- نازلی! نازلی خودتی؟!
نازلی بی حال شد و چشماش سیاهی رفت و تو آغوش سپهر جای گرفت. سپهر به صورت نازلی دست می‌کشید و می‌گفت:
- نازلی... عزیزم... نازلی!
نازلی رو بردیم داخل خونه، سپهر از کنار نازلی تکون نمی‌خورد تا به هوش بیاد همه نگران بودیم! عاطفه جون اومد کنارم و گفت:
- عزیزم چیزی نیست حتما فشارش افتاده درست میشه!
دیاکو با چند قدم خودش رو به من رسوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #14
از حرف‌های نازلی هیچی متوجه نمی‌شدم. یعنی چه اتفاقی بین‌شون افتاده؟! عاشق هم بودن؟! سپهر رفته؟! حال نازلی خیلی بد بود و مشخص بود دلیل حال بدش سپهره. فقط عشق می‌تونه این‌طور حال آدم رو مشوٌش کنه!
زنگ آیفون به صدا دراومد به سمت اف‌اف رفتم و صحنه نمایش آیفون، ماهک و بهراد پشت در بودن گوشی اف‌اف رو برداشتم و گفتم:
- سلام به‌به زوج سال هم اینجا هستن بفرمایید بفرمایید!
بهراد خندید و ماهک چشمکی زد و گفت:
- باز کن عروس خانوم فعلاً که زوج سال قراره تو و نامزدن بشین!
درباز شد و به سمت جمع برگشتم، سپهر و نازلی که هم چنان اخماشون تو هم بود! عاطفه جون رو به من سوالی پرسید:
- مهمون دارین عزیزم؟ ببخشید ما مزاحم شدیم!
- نه خواهش می‌کنم شما مراحمین عاطفه جون خواهرم اومده، به ماهک گفتم همراهم بیاد برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #15
«نیهان»
- می‌گن اشتباهی پیش اومده باید چند دقیقه صبر کنیم بررسی بشه!
آنیتا هوف عصبی کشید و گفت:
- یعنی‌ چی؟ چه اشتباهی مگه میشه پای پرواز اشتباه بشه. بلیطای ما چند روز پیش صادر شده!
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم واقعاً نیم ساعت دیگه پروازه ایشالله که مشکلی پیش نمیاد به هواپیما می‌رسیم ببینیم چی میشه!
دقایقی بود که از بحث من با پرسنل فرودگاه گذشته بود و خبری از حل شدن مشکل بلیطا نبود!
کسی رو کنارم رو حس کردم و شروع به عربی با یکی از پرسنل فرودگاه حرف زدن؛ هیچی از حرفاش نمیفهمیدم! [بایدم نفهمی مگه عربی بلدی دختره‌ی خنگ] خنگ خودتی ساکت ببینم چی میشه.
برگشت به طرف من عینک دیورش روی صورتش خودنمایی می‌کرد، صورت استخوانی سفید و شش تیغه‌اش هم‌خوانی عجیبی با استایلش داشت.
کت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #16
تو پرواز با مهراد تابش حرف زده بودیم؛ از زندگیامون برای هم گفته بودیم و حالا زمان خدافظی بود!
بابا رضا رو تو سالن فرودگاه نمی‌دیدم احتمالاً تو ترافیک گیر کرده بودند، مهراد تابش دستی برای مردی که به استقبالش با دسته گل زیبایی اومده بود تکون داد. با پله برقی به سالن اصلی فرودگاه سرازیر شدیم و چیک چیک فلش دوربین عکاسان بود که زده می‌شد. خانواده‌های بچه‌های تیم، مسئول فدراسیون، مطبوعات، رسانه‌‌ها، خبرنگاران همگی اومده بودند! بعد از خوش آمد و مصاحبه با رسانه‌ها از بچه‌ها‌ خداحافظی کردم و به سمت در خروجی حرکت می‌کردم که صدای مهراد تابش به گوشم خورد:
- خانوم پویان، خانوم پویان؟!
برگشتم به سمتش و دیدم همراه آقایی ایستاده به طرفم میان، مهراد تابش رو به مرد که کنارش ایستاده بود با لبخند گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #17
از فکر و خیال دراومدم و با چمدون به سمت اتاقم روانه شدم! چمدونم رو وسط اتاق ول دادم، خدایا چقدر خسته‌ام نمی‌شد بابا فردا رفیقشو می‌دید من بدبخت فلک زده یه کم می‌خوابیدم؛ یه دوش سرپایی گرفتم و بعد خشک کردن موهام و یه آرایش مختصر موقع پوشیدن لباسم بود! از کمدم یه مانتوی طرح سنتی قرمز برداشتم، با شلوار مشکی و شال قرمز و سفیدم که هدیه‌ی خواهر قشنگم بود، اتاقم رو مرتب کردم و با دوش گرفتن با ادکلن و برداشتن کیفم از اتاقم خارج شدم. مهراد تابش از روی مبل بلند شد، با دیدنم لبخندی روی لب‌هاش ظاهر شد و گفت:
- حاضرین؟!
- بله حاضرم! نوشیدنی می‌خورین براتون بیارم؟!
- یه لیوان آب بدید ممنون می‌شم!
به سمت آشپزخونه رفتم، خواستم لیوان از کابینت بردارم که لیوان دیگه‌ای از کابینت افتاد پایین و شکست! وای خاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #18
«ماهورا»
چقدر دلم لک زده بود برای دیدن صورت ماه و مهربون بابا سالار و مامان جون؛ تنها کسایی که از مادرم برام به یادگار مونده بودند!
- بابا سالار گیان نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود که؟!
- اشک نریز دختر قشنگم پریماهم که رفت تو و ماهک برای من و کژال گیان شدین دختر!
- از دل تنگیه بابا گیان خوب شد که اومدین و منو تنها نذاشتین تو این روزا دوست دارم بابا سالار!
- من بیشتر دختر ماه من!
نازلی بهتر شده بود و داشتیم برای خرید عروسی مرکز خریدی که عاطفه جون انتخاب کرده بود رو می‌گشتیم. بابا سالار و مامان جون به همراه ماهک و بهراد به خونشون رفته بودند، هرچقدر اصرار کردم برای خرید بیان گفتم خسته راهن و ماهک برای ناهار منتظرمون بود! رابطه‌ی خوبی با بابا نداشت بابا سالار بخاطر رفتارش با من.
به مزون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #19
تو چشم‌هاش نگاهی کردم، حسی بود که من نمی‌تونستم بخونم از تو چشم‌هاش چه رازی پشت این نگاه‌های نافذش نهفته! قلبم حس و حال‌های جدیدی رو داشت تجربه‌ می‌کرد؛ حس‌هایی که نمی‌دونستم از کی به وجود اومده بودند!
دست روی لباس عروسی گذاشتم که واقعا خاص و زیبا بود؛ دیاکو اومد نزدیکم و گفت:
- از این لباس خوشت اومد؟!
- آره قشنگه!
نازلی داشت بین لباس عروس‌ها قدم می‌زد و سپهر هم پشت سرش؛ فروشنده لباس عروس رو به دست دیاکو داد و گفت:
- به خانوم‌تون کمک کنید. پوشیدنش یکم سخته آقای داماد!
یا خدا! بهم صبر بده دیاکو بیاد برای کمکم، لباس عروس رو از دستش گرفتم و گفتم:
- چیزه مرسی نازلی کمکم می‌کنه!
عاطفه جون خندید و دیاکو چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و باشه‌ای گفت؛ به سمت اتاق پرو رفتیم نازلی اومد کمکم کرد تا لباس رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
669
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #20
با یه حرکت بغلم کرد و موهام رو نوازش ‌می‌کرد! اینجا هیچکس نبود پس چرا من همراهیش ‌می‌کردم و هیچ مخالفتی نمی‌کردم؟! بی اراده دستام دور تنش حلقه شد. گرمای تنش به وجودم منتقل می‌شد، خدایا این چه حالیه؟! با صدای نازلی از هم جدا شدیم:
- اهم اهم آقا دیاکو اگه از خانوم‌تون دل کندید بریم دنبال بقیه‌ خریدا!
عاطفه جون هم به جمع ما اضافه شد و دیاکو دستش رو دور شونم حلقه کرد و من رو به خودش نزدیک کرد و گفت:
- من هیچوقت از ماهورام دل نمی‌کنم!
و خیره شد به چشمام تپشای قلبم بالاتر می‌رفت با هرحرفی که می‌زد، هر نگاهی که می‌کرد، هرلحظه‌‌ای که حسش می‌کردم! نگاهش کردم؛ تو موج چشماش حرفای زیادی بود.
"حدیث چشم‌ تو گفتم و دلم رفت
حضرت مولانا"
نوبت انتخاب ست حلقه‌ها بود، وارد مغازه‌‌ی بزرگی شدیم که از همه نوع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •ITSZEYNAB•

موضوعات مشابه

عقب
بالا