متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های زیبای در یاد مانده | مبینا نجفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مبینا نجفی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 936
  • کاربران تگ شده هیچ

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
هنگامی که سر به روی پایت نهاده‌ام و انگشتان کشیده‌ات بر تارهای بلند موهایم پیچ می‌خورد و، از رگه‌های قهوه‌ای روشنِ میانِ تارهای سیاه مویم، که انگار فقط تو آنها را می‌بینی، می‌گویی، من عاشق‌تر می‌شوم.
هنگامی که در خرید لباس‌هایت اول از من نظر می‌خواهی، به خودم می‌بالم.
وقتی دلم از عالم و آدم گرفته، دست مرا در دستان گرمت حبس میکنی و از بستنی‌فروشی‌ای که بستنی‌هایش را می‌پسندم، برایم بستنی موردعلاقه‌ام را می‌خری، مانند کودکان ذوق میکنم و دلم باز می‌شود.
زمانی که میخواهی در جمعی عکس بیاندازی و اولین نفر نام مرا ورد زبانت میکنی و دنبالم می‌گردی تا من هم کنارت قرار بگیرم، دلم از تمامی حس‌های خوب پُر می‌شود.
وقتی بیشتر از خودم مرا می‌شناسی و حرکاتم را پیش‌بینی می‌کنی، من هربار بیشتر شیفته‌ات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
گاه آرزو می‌کردم کاش می‌شد، عکس‌های زیبایی که از تو دارم با من سخن بگویند؛ البته، سخن می‌گویند اما من‌ می‌خواستم لب‌هایت را از هم بگشایی و آن‌چنان که چشم‌هایت عاشقانه می‌درخشند، باز هم ندای دوستت دارم را از سوی تو بشنوم!
اگر می‌شد از احساساتِ اندرون هم عکس گرفت، شاید اکنون می‌دانستم وقتی نیم‌رخت را با غرور به چشمان دوربین، نشان می‌دادی و به من زل می‌زدی، و لب‌هایت کش می‌آمد چه احساسی داشتی.
شاید می‌شد فهمید وقتی برق درون نگاهت دوچندان می‌شد، به چه چیز فکر می‌کردی.
گرچه من تا حد امکان، لحظاتی که با تو سپری کردم را با دوربین عکاسی‌ام ثبت کردم اما دلم بدجور لک زده برای عکس‌های تازه‌ای که اگرچه ژست‌هایت در آن تکراریست اما حس و حال درون چهره‌ات فرق می‌کند.
من دلم لک زده برای عکس‌‌هایی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
با غریبه دیدمش، حیران شدم
وای از دلم
که پس از دیدن آن صحنه دگَر قلب نشد!
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #14
نتوانم سخن گویم در درگاهت
نشد آزاد شوم از بندِ چشمانت
آنقدر گفتم و گفتم از عشقت
یک شهر عاصی شد از این حکمت
که چرا نرسیدی به او؟
چه بگویم؟ که ندارد دوستم مانندِ او؟
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #15
تو فهمیدی درد مرا،هیچ نگفتی؟
تو حس کردی تمنای مرا،هیچ نگفتی؟
دلخورم از تو و غرور کذبت
تو فهمیدی دلخورم،هیچ نگفتی!
رفت رمق ز پاهایم به دنبال عشقت
تو دانستی عاشقم،هیچ نگفتی!
عذاب نداری،از دادنِ این ظلم؟
یا که شاید عذاب میکشی و هیچ نگفتی!
نمیدانم ولی هرچه که هست
تو از من بهتر دانستی و هیچ نگفتی!
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #16
تا تو هستی زندگی باید کرد
با خیالت رویا باید بافت
تا تو هستی، عزیزم، قلب را
لبریز از شورِ وصال باید ساخت
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #17
ذوق کردم از دیدن رویت، ولی
چشم چرخاندی به سویِ دیگر از، سیمایِ من
نمی‌دانی ولی تو با همان لبخند معمولی
می‌بری دنیایی از، هوش و حواسِ من
آنقدر محو تو بودم که نفهمیدم کِی
نمانده بود چیزی، از روحِ ویرانِ من
تلاش و کوششم ثمر ندارد وقتی
تو نمیکنی نگاهی، به خانه آوارِ من
عاشقم گر نیستی کاری بکن
انسانیت داری هنوزم، می‌دانم من
نمیخواهم از عشقت حتی ذره‌ای
فقط کاری بکن لااقل، بیافتی از چشم من
جمع کن یاد خودت را از پسِ، این مغز من
توان زجر ندارم دگر ای، مجنونِ من
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #18
#کلیشه‌ی‌دل‌نشین
تو بیا و به همه‌ی این انسان‌ها ثابت کن ارزشش را داشت سال‌ها ماندن پایِ عشقت.
بیا و دوستم داشته باش؛ به پایم عشق بریز و از وجودم لذت ببر؛ خنده‌هایم را تماشا کن و بیش‌تر عاشقم شو؛ همان کاری که من در نبودت انجام دادم! بیا تا با هم دیوانگی کنیم؛ بشویم ترکیبی از دو انسانِ عاشق که شدیدا به‌هم می‌آیند و دعایِ خوشبختیِ خانواده پشت سرشان است. بیا و حسرت‌هایم را جبران کن. عقده‌هایم را از افکارم خارج کن و، به جایشان عشق بکار! سحرگاه، دستانم را بگیر و بگو بیا تا باهم جایی برویم. برایم از درشکه‌های پُرشده از آلوچه، آلوچه بگیر و هنگامی که با لذت طعمشان را می‌‌چشم نگاهم کن و بخند. وقتی از سرما درون خود مچاله شده‌ام، ملحفه‌ی نرمِ ابریشمی را رویم بکش.
وقتی خسته‌ای سرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #19
در همان نگاه اول دلم را بُردی
شب‌های زیادی فکرم را کردی درگیر
من بودم و دیوارِ سفیدی رو به رویم
حسرت نداشتنت، می‌کرد دلم را دلگیر
تو می‌خندیدی و من از این راه‌ِ دور
بس که فدا شدم برایت، کردم مادرم را سختگیر
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #20
من همانم که از پس تنهاییِ خود
دیوانه و شیدا و گرفتارِ توام
همانی که در آغوش لحاف
توهم زده‌ی گرمای آغوشِ توام
من همانم که به تصویر خودم در آینه
خیره شده و خواستارِ بودن توام
همانی که شده انگشت‌نما
من همان عاشق و لیلای توام!
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا