متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های زیبای در یاد مانده | مبینا نجفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مبینا نجفی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 942
  • کاربران تگ شده هیچ

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #21
کاش می‌دیدم چیست، آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری‌ست
کاش می‌فهمیدم، تا کجای این جهان جای تو در کنجِ اتاقم خالی‌ست
کاش می‌دیدم چیست، آنچه از سمت تو تا اعماقِ قلبم جاری‌ست
کاش می‌فهمیدم، تا چه حد قلبِ تو از عشق، تهی‌ست...
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #22
تو نبودی ولی من به یادت بودم
با دلِ خسته‌ام، چشم انتظارت بودم
تو نبودی و نبود میلی به بیداری ولی
به دیدار تو درخواب، امیدوار بودم
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #23
من دلم در پی تو
تو ولی در پی او
دل تنگم برای تو
تو ولی برای او
می‌نویسم غزلی برای تو
تو ولی می‌خوانی برای او
تا سحر بیدارم از فکرِ تو
تو ولی می‌خوابی کنارِ او
دیده‌ام گریان از دوریِ تو
تو ولی می‌خندی همراهِ او
من دلم در پیِ تو
تو ولی در پیِ او...
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #24
" من"

هربار که دیدگانم به واژه عشق می‌خورد جملاتی مختلف از حس‌ و حال‌های کلیشه‌ای و آشنا به ذهنم خطور می‌کند.
آنقدر این روزها نوشته‌هایی با مضمونِ عشق خوانده‌ام که دیگر شرم دارم از اینکه به عنوان یک نویسنده محتوای کلیشه‌ای و تکراری تحویلِ دیدگانتان دهم.
می‌خواهم این‌بار از خود بگویم؛ از اینکه غیر از مادر و پدر و خانواده و تو... من نیز عشق هستم. مگر جز از این است که در دلِ من عشق به تو موج می‌زد و من هم تکه‌ای از عشق و دنیایِ عاشقی هستم؟
مگر عشق فقط حسِ به دیگری‌ست؟ آیا نباید حسِ پاک و قلبِ لبالب از این حس پاکِ خود را عشق خواند؟
چقدر منتظر بمانیم تا شاید شخصی بیاید و ما را عشق خود بداند؟ چقدر باید بگذرد تا دریابیم این خودمانیم که می‌توانیم به خود معنا داده و خود را عشق بدانیم؟
اینکه من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #25
«مبهوت»
این صدای یک پیغام ضبط شده است...
این جمله را که می‌شنوم گویی آبی روی آتش دلم ریخته‌اند.
خانه سرد، به مشام نرسیدن بوی غذا، به گوش نرسیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگال هنگام چیدن میز و‌‌...
همه و همه به هراسِ دلم می‌افزود.
خانه را زیر و رو کردم، اتاق خواب‌ها را دید زدم، به تلفنِ همراهش زنگ زدم اما نتیجه‌ای نگرفتم؛ شیشه‌ی عطرِ شیرینِ دخترانه‌اش، روی میز آرایشِ سفید رنگش نبود؛ تعداد لباس‌های درون کشویش، کم‌تر شده و اما چیزی که بیشتر از همه اندوهگین و دلم را لرزان می‌کرد قاب عکس شکسته‌ای از ما بود که روی تخت رها شده!
صدای اپراتور را که می‌شنوم تمامِ حواسم دوباره پیِ یافتنِ نشانی از او می‌رود.
صدایش لرزان است:
- سلام. امیدوارم سالم و سلامت باشی عزیز دلِ من.
می‌خواستم بگم الان که رسیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #26
« خصلتِ آن‌هاست»
من‌نمی‌دانم! هیچ‌وقت نفهمیدم چگونه انسان‌ها می‌توانند مهرو محبتی که خالصانه به پای آن‌ها گذاشته شده را، فراموش کنند.
اما من هرچه سعی کردم نتوانستم؛ نتوانستم کسانی را که روزی مهر و محبتی به من کرده‌اند را فراموش کنم؛ هرچند کوچک و ریز محبت کرده باشند اما همان ته‌ته‌های دلم، چیزی مانع از این می‌شد که اگر به من بدی کردند با بدی جواب بدهم. شاید به حرمت همان اندک مهربانی‌ای که روزی در حقم کرده‌ بودند.
گمان می‌کنم ایراد ما این است همه انسان‌ها را مانند خود می‌دانیم؛ اگر دل رئوفی داریم، خیال می‌کنیم همه مانند ما هستند و هیچ‌گاه از یاد نمی‌برند خوبی‌هایی که به پایشان ریختیم؛ فارغ از اینکه ما از دل‌ها و درونشان خبر نداریم. نمی‌دانیم و نمی‌توانیم کف دستِ‌مان را ببوئیم و بفهمیم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #27
«جورِدیگر»
در تلاطم افکار ضد و نقیضم، «عشق» جایگاه ویژه‌ای دارد.
چنانچه هنگامی که کلمه عشق را می‌شنوم، اتفاقاتی در فراز و فرودهای مغزم درحال یاد‌آوری است.
من خدا را عشق می‌دانم؛ او تنها نمونه از نهایت عشق است و همتایی در این عرصه ندارد. اوست که تکه‌ای از عشق خود را به روحِ من دمیده تا من هم عشق را بیابم.
من مادرم را عشق می‌دانم؛ هنگامی که به پدرم گوشزد می‌کند دارویش را سر وقت بخورد یا حواسش هست اگر امروز کسل و بی‌حوصله است علتش را جویا شود، عشق را معنا می‌بخشد.
پدرم؛ وقتی نگاه‌هایش زمان بیشتری به مادرم خیره می‌ماند و لبخندش عمق پیدا می‌کند، یا با هدیه‌ای بی‌مناسبت خوشحالش می‌کند، پس من او را هم عشق می‌دانم.
من خواهر و برادرانم را هم عشق می‌دانم؛ هوای یکدیگر را دارند. با تمامِ لج‌ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #28
دیده‌ای آخِر کسی شادی فدای غم کند؟
شور و شوقش بدهد تا غصه ویرانش کند؟
از دو چشمانش که روزی برق شادی داشتند
خواب را گرفته، هردم اشک مهمانش کند؟
از زیباییِ لب‌های خندان از خوشی
قهقهه گرفته، تا چانه‌اش لرزان کند؟
این دو چشم من شاهد بوده می‌داند کسی
قلب، سالم داده تا شکسته تقدیمش کنند!
درد دارد، درد دارد، تو انجامش نده
نکند دل بدهی، ویرانه تقدیمت کنند!
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #29
تو از زندگی چه می‌خواستی که تمامِ عشقِ من به وسعتِ یک دنیا، برایت کافی نبود؟
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #30
«روان‌پریش»
اشتباه کردم.
من گمان می‌کردم که شفای درد آدمی، می‌تواند حضور کسی باشد؛ گمان کردم که انسان می‌تواند تمامیِ غم‌هایش را با داشتن یک نفر فراموش کند؛ در کنارِ او شادترین انسان جهان باشد و کمبودهایش از بین برود.
من گمان کردم که با وجود تو، دردهایی که بغض شدند، در گلو ماندند و بیماری شدند التیام پیدا خواهند کرد؛ گمان کردم تو را در کنارِ خود داشتن از من انسانی عاری از غم می‌سازد.
اشتباه کردم. من تمامیِ شب‌هایی که از غم دوری تو گریستم، مرتکبِ خطا شدم!
در طول تمامِ لحظاتی که می‌توانستم از هرچیز که دارم لذت برم اما با اندیشه به تو، ثانیه به ثانیه زندگی را به خودم زهر کردم دچار اشتباه شدم.
بیا عاقلانه‌تر فکر کنیم؛ به اینکه می‌توانستم به جای گریه‌های شبانه و شب‌بیداری‌ها، با خیالی آسوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا