متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های زیبای در یاد مانده | مبینا نجفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مبینا نجفی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 946
  • کاربران تگ شده هیچ

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: زیبای در یاد مانده
نام نویسنده: مبینا نجفی
مقدمه:
- قلب یه گُل درواقع بوی خوشِ اونه!

این جمله را همیشه از طُ می‌شنیدم؛
وقتی که گُل‌های رُز قرمز رنگ را بو میکشیدی و لبخند میزدی؛

بعد از رفتنت اما،
هیچ گُلی بوی خوشی نداشت؛
و من می‌دانم طُ
قلبِ آنها را نیز، ربوده بودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,395
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Negar-

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
# دلتنگی
دلتنگی، واژه‌ی آشنایی‌ست که هرکسی به درستی معنایش را نمی‌داند؛ حتی شاید من هم به درستی معنایش را ندانم اما،
من حس می‌کنم دلتنگی همان بغض نفس‌گیری‌ست که بعد از دیدن عکس‌هایت، بیخِ گلویم می‌چسبد.
همان حس تنها بودنی‌ست که بعد از به یاد اوردنِ نبودنت، در میانِ جمعی شلوغ، به سراغم می‌آید. دلتنگی شاید همان حسِ غُربتی‌ست که بعد از دیدنِ دست‌های به هم تنیده عاشقانِ خندانی در خیابان، در چشم‌هایم نمایان می‌شود.
دلتنگی برای من، همان وقتی حس می‌شود که اشتباهی به جای اسمِ شخصِ روبه‌رویم، نامِ تو را به زبان می‌آورم؛ یا وقتی به خرید می‌روم و ناخودآگاه با خودم فکر می‌کنم اگر تو کنارم بودی، شاید خرید برای من، اینقدر کسل‌کننده نبود.
دلتنگیِ من برای تو، وقتی حس می‌شود که، حرف‌های دلم در قالب یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
این دل دیوانه‌ی من تو را دارد دوست
می‌خزد دنیایی از شادی به زیر این پوست
گر بیایی و بمانی دگرم غم نباشد
آنکه می‌سوزد از این عشق،وجودِ من نباشد
مینویسم به خوشی پایان این قصه را
گر بخوانی و پسندی،شاد کنی این بنده را
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
به دیوار سفید روبه رویش زل زده بود؛
در اتاقش که زده شد،
نگاه ماتش را به سمت در سوق داد تا ببیند چه کسی پشت در است؟!
نه اینکه مشتاق یا منتظر باشد،نه!
زمانی منتظر بود و آنکه باید می‌آمد نیامد،زمانی مشتاق بود و آنچه برایش شوق داشت اتفاق نیافتاد؛حال تنها فقط برحسب عاداتی که از گذشته داشت سرش را به سمت در می‌چرخاند.

از دیدن شخصی که در چارچوب در بود ابتدا بهت زده،سپس بغضش را در گلو جمع کرد و به حالت قبل بازگشت.
صدای آن مرد با موهای پرپشت مشکی و قدِ رعنا،زیادی به دلنشین بود.
_وسایلتو جمع کن باهم فرار کنیم.
علیرغم اینکه نمیخواست جایی غیر از اتاقش پا بگذارد اما، تنها چند کلمه به زبان آورد
"چیزی برای جمع کردن ندارم."

جلو آمد و مچ‌دستِ دخترک را در دست گرفت؛لاغر بود یا شاید شده بود.
پوستش رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
نیم‌پوت‌های سیاه رنگش را روی زمین زد و بالا آورد؛ برف‌ها در هوا پخش شدند و او از شدت ذوق، مانند کودکان دستانش را به هم کوبید و خندید!
خندید، خندید، خندید و بعد.....
لب‌هایش را به هم فشرد و بغضش را قورت داد! چشمانش لبالب اشک شد اما، قطره‌ای از مژگانش فرو نریخت؛گویی می‌ترسید اشک‌هایش از چشمانش فرو بریزند و آنها هم ترکش کنند!
خندید و باز ادامه داد به شاد بودن.
اینبار اما، بغض و درد، درمیانِ چشمانش، توی ذوق میزد.
آدم‌برفی ساخت؛ شال‌گردنش را برداشت و به دور گردنِ آدم‌برفی انداخت.
برف‌ها را گلوله کرد و به اطرافیانش زد و خندید.
حالش خوب بود!
اصلا هم دلتنگ نبود.
او را هم فراموش کرده بود.
اصلا هم حس کمبود نمی‌کرد.
اصلا هم جای خالی‌اش، در ذوقش نمی‌خورد.
در فکرِ این نبود که آیا او هم در این زمستانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
#دوباره نبودنت
نوروزِ صفر دو!
به گمانم باید،مانند سال‌های دورِ گذشته،
خوشحال و پر از ذوق باشم.
لباس‌هایی که برای عید خریده‌ام را بپوشم و همان عطر خوشبوی همیشگی،که عاشق رایحه‌اش هستم را به گردن و دست‌هایم بزنم؛
موهایم را شانه کنم و شعر بخوانم.
بعد هم،با دو سر سفره هفت‌سین بنشینم تا سال تحویل شود و برای گرفتن آن اسکناس‌های تا نخورده‌‌ای که از پدرم عیدی میگیرم،برنامه بچینم،اما......
هیچ چیز،همانند تفکرات و برنامه من پیش نمی‌رود؛حوالیِ بهار و تمامِ جان و دلِ من اما،پاییز است.
ساعاتی طولانی مانده به تحویل سال ولی به اسرار مادرم،دست به کار میشوم تا سفره هفت‌سین را بچینم.
اصلا نمیدانم چگونه تک به تک اجزای سفره را میچینم؛چشمم که از درون آن آینه‌ی کوچک،به خودم می‌افتد،اشک تا خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
آتشی بر دل زدند،دل را به دریاها زدند
دل به دریا زدنم، به حتم تاوان دارد

آنقدر نگفتند و نگفتند و نگفتند
این زبان بستن هم،سینه‌حسرت دارد

کس‌نگفت این چه عشقیست زند آسیب به عشق؟
تفکر نکردن هم ای‌دوست،ضررها دارد

خود نگفتید که هردو با هم می‌سوزید؟
حقیقت است،عشق،عقل ربودن دارد

گرچه دید یک‌دگِر را در حال سوختن
این زیاده روی هم،حالِ پریشان دارد

آتش‌هم خاموش شد،فاصله افتاد ولی
حاصل این خبط،یک فکر پشیمان دارد...
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
#خاطره
الآن که خودکارم، برصفحه کاغذ میرقصد،
الان که تنها 9 روز از پاییز صفر یک مانده،
الان که ساعت بیست و چهارواندی را نشان میدهد،
الان که هوا ابری‌ست،
الان که سخت در خود فرورفته‌ام،
بایست میبودی!
کاش میفهمدی،
هرچه که از زمانش بگذرد، سردخواهد شد؛
افسوس و هزار افسوس که.....
بگذریم!
اما....
لعنتِ خدا، لعنت خدا برمن،
براین اضافی بودن،
براین حسرتهای بردل مانده که،
تمامی ندارند!
گاهی به این فکر میکنم که
شاید برای خدا هم اضافی هستم.
زیرا نه میبیند مرا،
نه میشنود مرا؛
قشنگ مرا به حال خود رها کرده.
آهای بالا سری؛
دیگر نمیکشم؛ خسته‌ام؛ بفهم مرا!
عالم و ادم رهایم کردند؛ مانده‌ام تنها؛ ببین مرا!


_مبینانجفی_
 

مبینا نجفی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
64
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
تو که نفهمیدی
اما شاید دل حرف دل را بفهمد
بگذار امتحان کنیم
به دلت بگو
بگو دلم‌ تنگ است،
یقینا او معنای دلتنگی را می‌فهمد.!.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا