• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,724
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
***
داریا یک دست لباس خشک را در برابر مانسل قرار داد و با صدایی آهسته گفت:
- این بهترین لباسیه که داشتم. اگر بخواین... بعد از تموم شدن بارون می‌تونم لباس‌تون رو خشک کنم.
با احتیاط عقب رفت و ادامه داد:
- تا شما لباس‌تون رو عوض می‌کنین، من میرم و براتون چای درست می‌کنم.
و پیش از آنکه مانسل چیزی بگوید، از اتاق کوچکش بیرون رفت. مانسل سرش را چرخاند و به اتاق کوچک پسرک خیره شد. تا به حال خانه‌ای به این کوچکی ندیده بود. تمام زندگی پسر در همان یک اتاق خلاصه شده بود. رخت‌خوابش مرتب روی هم تا شده بود و در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. ظرف آهنی کوچکی در میانه‌ی اتاق قرار داشت و ذغال به آرامی در آن می‌سوخت. در گوشه‌ی دیگر اتاق، کمد کوچکی بود که پسرک از آن لباسش را بیرون کشیده بود و بالای آن کمد کوچک چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
مانسل لبخند تلخی بر لبانش نشاند. مثل اینکه با این کشاورز کوچک نقطه‌ی مشترکی داشت. به دستان پینه بسته‌ی داریا خیره شد:
- ولی سواد داری و خیلی هم خوش خطی. از کی یاد گرفتی؟
رنگ از رخسار داریا پرید و قطرات سرد عرق روی کمرش شروع به رقصیدن کردند:
- چیزهای ابتدایی رو مادرم قبل از فوتش بهم یاد داده بود. بعد از اون... خودم با خوندن کتاب‌ها یاد گرفتم.
یک دروغ دیگر؛ و بزرگ‌تر.
مانسل پوزخند زد و با صدایی آرام پرسید:
- سواد داشتن به چه درد یک کشاورز می‌خوره؟
صدای رعد از بیرون، خانه‌ی کوچک داریا را لرزاند:
- مطمئن نیستم دارین راجع به چی حرف می‌زنین.
داریا سرش را بالا برد و مستقیم به مانسل خیره شد. برای اولین بار در آن شب، مانسل شجاعت را در چشمان آن جوان دید.
- قرار نیست آدم‌ها فقط چیزهایی رو یاد بگیرن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
شاهرخ برای چند لحظه به سؤال مانسل فکر کرد و در نهایت زمزمه کرد:
- هر دو. گندم بدون خاک وجود نداره و خاک هم اگر گندمی به ثمر نیاره، بی‌ارزشه.
مانسل با ناراحتی لبخند زد. شاید پاسخ درست همین بود. حتی این کشاورز باهوش هم همین فکر را می‌کرد. شاید فقط باید این پاسخ را می‌پذیرفت. سینی چایی را کنار زد و با صدایی خسته گفت:
- می‌خوام بخوابم.
شاهرخ سرش را تکان داد:
- پس جای خواب‌تون رو می‌ندازم. اگر چیزی خواستین، من بیرونم... .
مانسل سرش را تکان داد:
- درست نیست که وقتی سرزده اومدم تو رو تو این هوای سرد از خونه‌ت بیرون کنم. در این اتاق به اندازه‌ی هر دو نفرمون جا هست. همینجا بخواب پسر.
بنابراین، پس از شام، دو پسر عمو کنار یکدیگر دراز کشیدند و سعی کردند به خواب فرو بروند. اما انگار رعد، باران و باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
باد و باران با رسیدن خورشید سحرگاهی آرام گرفتند و آواز پرندگان و خروس‌ها، سحر را به مردانی که در مزرعه‌ی شاهرخ پناه گرفته بودند، خوش آمد گفتند. مانسل از روی اسبش به مزرعه‌ی شخم زده‌ی شاهرخ خیره شد. وقت رفتن رسیده بود.
- بیا اینجا پسر.
شاهرخ به اسب مانسل نزدیک شد و دست‌هایش را در هم گره زد. مانسل کیسه‌ی چرمی کوچکی را به سمت شاهرخ دراز کرد و با صدای آرامش گفت:
- بگیرش. بابت مهمون نوازیت، ازت ممنونم.
شاهرخ چشمانش را بالا برد تا کیسه‌ی چرمی را از دست مانسل بگیرد و برای اولین بار متوجه طرح انگشترهای درشتی که در دست او بودند شد. یکی از انگشترهای مرد از جنس طلا بود و نقش سر یک گرگ روی آن حک شده بود. دیگری عقیق سرخ و درشتی داشت و آخرین انگشتر، انگشتری که رد جوهر روی آن باقی مانده بود و مهر مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
شاهرخ نفسش را در سینه حبس کرد و آهسته آهسته چشمانش را بالا برد تا به چشمان نافذ مانسل خیره شود. می‌خواست بگوید "داریا". می‌خواست بگوید که نام دیگری ندارد؛ که نمی‌فهمد او دارد راجع به چه سخن می‌گوید.
اما نتوانست.
نتوانست و شاید هم... نخواست:
- شاهرخ.
این بار نفس مانسل در سینه حبس شد. نمی‌توانست چیزی که می‌شنید را باور کند. نه... باور کردن چنین چیزی حقیقتاً غیرممکن بود! چطور ممکن بود پسر لوس و نازپرورده‌ای که از کودکی امپراطور یک ملت بود، اکنون با شادی و خوشحالی به عنوان یک کشاورز در یک ناکجاآباد به زندگی‌اش ادامه دهد؟! چطور چنین چیزی با عقل جور درمی‌آمد؟! چطور؟!
مانسل سرش را بالا برد و با صدای بلندی قهقهه زد. سربازهایش که هنوز مشغول جمع کرد وسایل‌شان بودند با تعجب برگشتند و به فرمانده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
***
مازیار به آرامی کوبه‌ی در را به صدا در آورد و منتظر ماند. انگشتانش محکم به دور گره بقچه سفت شده بودند و آب دهانش خشک شده بود. داشت فکر می‌کرد که شاید کسی صدای در را نشنیده و بهتر است یک بار دیگر کوبه را به صدا در بیاورد، اما در به آرامی روی پاشنه‌هایش چرخید و دختر بچه‌ای سرش را از پشت آن بیرون آورد. دخترک سر تا پای مازیار را نگریست؛ یک برده‌ی دیگر مثل خودش بود:
- چی می‌خوای؟
مازیار با ناراحتی به کودکی که دستانش به خاطر تمیز کردن اجاق سیاه و کثیف شده بود نگاهی انداخت و بقچه‌اش را بالا برد:
- ارباب بهم گفته بود کفش... .
نمی‌توانست بگوید "همسرش". صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ... یک نفر رو درست کنم.
دختر بچه کمی فکر کرد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، چشمانش درخشیدند:
- آهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
دختر بچه سرش را تکان داد و در را پشت سرش بست. مازیار با قدم‌هایی آهسته و لرزان به مهرآفرین نزدیک شد و مهرآفرین همچنان به دیوار رو به رویش خیره نگاه می‌کرد. مازیار در برابر مهرآفرین روی زانوانش افتاد و با صدایی خفه زمزمه کرد:
- مهرآفرین... .
مهرآفرین چشمانش را از نقطه‌ای که به آن خیره شده بود، برنداشت.
- مهرآفرین... بهم نگاه کن... .
مهرآفرین لبان رنگ پریده‌اش را بر هم فشرد و با صدایی سرد و بی‌روح گفت:
- مطمئن نیستم داری راجع به چی حرف می‌زنی. اسم من گیچیه.
مازیار یخ کرد و وحشت‌زده به گیچی خیره شد. گیچی چشمان تاریک و بی‌فروغش را از دیوار برداشت و بالأخره به مازیار خیره شد:
- اسم تو چیه؟
مازیار دستانش را مشت کرد. صورتش از خشم سرخ شده بود:
- داری بازی در میاری؟! خودت خوب می‌دونی که اسم من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا