سلام
من یه رمان خوندم که اسم شخصیتای اصلیش متاسفانه یادم نیست البته فکر میکنم اسم پسره امیر بود مطمین نیستم
یه دختر تو یه شرکتی کار میکنه بعد از رئیس شرکت خوشش میاد،رئیس شرکت چشمای مشکی عجیبی داشته(مثل اینکه باچشماش میتونسته کاری کنه که طرف مقابل حرفاشو قبول کنه و به خاطر همین دلش نمیخواسته با هیچ دختری باشه)بعد به این دختره بی محلی میکرده و دختره از لجش میره با یه پسر دیگه اشنا میشه
که اون پسره میدزدتش و بعد اینکه دختره رو پیدا میکنن مثل اینکه تو کما بوده بعد این پسره با چشماش یه کاری میکنه که دختره به هوش بیاد و باهم ازدواج میکنن البته با چشماش یکاری میکنه که کلا دختره اون اتفاقاتو از یاد ببره
که بعدا بعد ازدواج یادش میاد و یه سری...