• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان په ژاره | میم.ز کاربر انجمن یک رمان

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- یه کم خسته شدم، همین.
صدای تیک-تیک راهنما در گوشش پیچید و ماشین به سمت راست هدایت شد. شیشه را پایین کشید و هوای گرم شب‌های کرمان را بلعید. هوایی که خالص بود و عاری از هرگونه دود!
- بعداً صحبت می‌کنیم، باشه کمند؟
دستش را از شیشه بیرون برد و حین این‌که به صدای برخورد دستبند‌هایش گوش می‌داد لب زد:
- باشه.
زیر چشمی به آیینه جلو نگاه کرد، چشم‌های نافذ پدرش هرازگاهی او را نشانه می‌گرفتند.
- الان هم اون غم رو از توی صورتت محو کن تا مامانت ناراحت نشه!
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و سرش را بالا و پایین کرد. با ایستادن ماشین پشت چراغ قرمز، دستش را به داخل ماشین آورد و روی پاهایش گذاشت. صدای ظبط ماشینی که ظاهراً پشت سر آن‌ها ایستاده بود سکوت همیشگی ماشین را شکست.
- چه‌طوری ماه قشنگم
تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نفسش را با دهان بیرون فرستاد و قبل از این‌که لب بگشاید و از گرمای هوا شکایت کند، در باز شد و چهره خندان یوسف در چارچوب در نقش بست.
- سلام، خوش اومدین.
یوسف از جلوی در کمی کنار رفت و نگاه کمند به جاکفشی که پشت سر یوسف قرار داشت کشیده شد.
میان کفش‌های جفت شده، دنبال یک جفت کفش مشکی زنانه می‌گشت که متعلق به ماه‌جبین بود.
بعد از پیدا کردن کفش‌ها، لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست که از چشم یوسف دور نماند و حین این‌که قدمی به عقب می‌گذاشت گفت:
- بفرمایید تو تا کمند جان هم زودتر به دیدار یار برسن!
همه از علاقه‌ی زیاد کمند به ماه‌جبین خبر داشتند، ماه‌جبین برای کمند تنها یک مادر بزرگ نبود، بلکه یک مادر بود!
کمند تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد، دستی به روسری‌اش کشید و با گفتن «ببخشید»ی کوتاه، زودتر از پدر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چانه‌اش را بر روی شانه‌ی مرضیه قرار داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
مرضیه دستش را پشت کمر کمند گذاشت و با مهربانی ذاتی‌اش لب زد:
- منم همین‌طور، عجیبه بوی رنگ نمیدی!
تک‌خنده‌ای کرد و از آغوش مرضیه بیرون آمد، نگاهش را به کابینت‌های قهوه‌ای دوخت و گفت:
- قبل از این‌که بیایم مامانم مجبورم کرد یه چند ساعتی رو توی حموم سپری کنم تا بوی رنگ ندم.
نگاهش را از آویزهای روی درهای کابینت گرفت و به لبخند مرضیه دوخت. شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید.
گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت:
- زهرا کجاست؟
- توی‌ اتاق بچه.
تازه یادش آمد برای چه به خانه‌ی زهرا آمده بودند! دسته‌ی کیفش را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد.
نگاهش را به نشیمن دوخت، پدرش و یوسف جلوی تلویزیون نشسته بودند و اخبار می‌دیدند و مادرش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زهرا شانه‌هایش را بالا انداخت، انگشتش را زیر بینی خوش فرمش کشید و گفت:
- نه.
طنین پدر بزرگش، باعث شد سرش را به چپ بچرخاند و به چشم‌های زمردی‌اش بنگرد.
- زهرا کِرپو یعنی چی؟
صدای لبریز از خنده‌ی زهرا، باعث شد بی‌اختیار لبخند بر روی لب‌های کمند بنشیند.
- مارمولک بابا بزرگ.
چشم‌های کمند، همانند دو توپ بزرگ شدند. این‌که معنای این واژه، یک خزنده باشد به ذهنش خطور نکرده بود.
- نوه عزیز خودمی، باید برای این خانوم کلاس چگونه کرمانی حرف بزنیم، بزاریم!
کمند، دست از بررسی کردن واژه‌ی کرمانی کشید و با اعتراض گفت:
- من مارمولکم؟
زهرا بی‌خیال ایستادن شد و روبه‌روی پدر بزرگ بر روی زمین نشست. صورتش از درد بخیه‌هایش جمع شد اما سریع لبخند محوی بر روی لب نشاند و گفت:
- اذیتش نکنین پدر بزرگ.
کمند لب برچید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
نگاهش را به نگاه زهرا دوخت و با هم خندیدند. روسری‌اش را که کمی عقب رفته بود را جلوتر کشید و به دنبال پدر بزرگش از اتاق بیرون رفت.
روی مبل کنار ماه‌جبین نشست و با دیدن ظرف‌های نقره‌ای روی میز چشم‌هایش برق زد. عاشق قاووت بود و برای همین بدون مکث، به سمت میز خم شد، قاشق کوچک درون ظرف را به دست گرفت و بعد از پر کردنش، بدون این‌که قاشق به لب‌هایش برخورد کند، قاووت را به داخل دهانش ریخت.
پلک‌هایش را بست و مزه‌ی خوبش را با تمام وجودش حس کرد.
گوشه‌ی پلکش را گشود و با چشم‌های خندان ماه‌جبین مواجه شد. حین این‌که مجدد قاشقش را به ظرف نزدیک می‌کرد، گفت:
- زندگی بدون قاووت غیر ممکن است!
صدای پدر بزرگش، میان خنده‌ی جمع فاصله انداخت و باعث شد ذهن کمند توان ثبت مجدد مزه‌ی قاووت را از دست بدهد.
- فردا شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بدون این‌که در را باز کند، پایش را بالا آورد و به آرامی بند کفش را باز کرد. با شنیدن صدای ماه‌جبین، لبخندی بر روی لب نشاند، کفش‌هایش را کنار دیوار گذاشت و خودش را در آغوش ماه‌جبین انداخت.
- سلام بانو.
ماه‌جبین بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش کاشت و او را از خود جدا کرد. از جلوی در کمی کنار رفت و گفت:
- خوش‌ اومدی عزیز دلم.
کمند به صورت ماه‌جبین خیره شد، امشب مثل همیشه نبود و انگار حضور کمند در این خانه او را آزرده کرده بود.
دسته‌ی کیفش را محکم بین دست فشرد و قدمی به داخل گذاشت. سعی کرد ذهنش را از چیزی که مطمئن نبود دور کند و برای همین، آرام پرسید:
- بابا بزرگ کجاست؟
ماه‌جبین با استرس دستی به روسری سفیدش کشید و بعد از این‌که در را بست، لب زد:
- داره اخبار می‌بینه.
کمند نفس عمیقی کشید و سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
ابروهای سفید حیدر به هم نزدیک شدند و بعد از تر کردن لب‌هایش رو به ماه‌جبین گفت:
- نه،چون کمند خودش باید تصمیم بگیره!
تسبیح فیروزه‌ای رنگش را از روی میز عسلی کنارش برداشت و ادامه داد:
- و این‌قدر استرس برای این کار جزئی لازم نیست، داری بچه رو می‌ترسونی!
ماه‌جبین سینی چای را روی میز چوبی گذاشت، سپس گره‌ی روسری‌اش را باز و مجدد بست.
حیدر سرش را به سمت کمند چرخاند و با آرامش گفت:
- برای این گفتم بعد شام بهت بگم چون مطمئنم ذهنت درگیر میشه و هیچی از مزه‌ی غذا نمی‌فهمی.
کمند دستش را به آرامی به سمت شال لیمویی رنگش برد و آن‌را از روی سرش به سمت شانه‌هایش هدایت کرد. آب دهنش را فرو فرستاد و آرام گفت:
- الان بگین لطفاً.
سپس دست‌هایش را در هم قفل کرد و روی پاهایش گذاشت. از استرسش اندکی کاسته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بدون این‌که نگاهش را از روی ماه بردارد به حرف‌های پدر بزرگش فکر کرد. انگار تک-تک کلماتی که حیدر به او گفته بود، بر روی ماه حک شده بودند و جلوی او رژه می‌رفتند. می‌بایست با یک نفر صحبت کند اما چه کسی را نمی دانست!
انگشت شصتش را به دهان گرفت و نگاهش را از ماه به پیاده رو، جایی که آدم‌ها در صف نانوایی ایستاده بودند سوق داد. چون لامپ اتاقش خاموش بود، کسی متوجه‌ی حضور او نمی‌شد و با خیالی راحت می‌توانست، افکارش را دست باد بسپارد و باد آن‌ها را یک دور بچرخاند و مجدد به سمتش بازگرداند. اسم تک-تک آدم‌هایی که می‌شناخت را مرور کرد و سپس با پیدا کردن فرد مورد نظرش، انگشتش را از دهان بیرون آورد و زمزمه کرد:
- باید به نغمه زنگ بزنم!
گامی به عقب برداشت و سپس، بدون این که پرده را بکشد، بر روی پاشنه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
- خب تصمیم تو چیه؟
طره‌ای از موهایش را به دور انگشت اشاره‌اش پیچاند، کمرش را به عقب متمایل کرد و سپس لب زد:
- نمی‌دونم، از یه طرف دوست دارم از این حصاری که اطرافم درست کردم رد شم و از طرف دیگه، می‌ترسم اتفاق ده سال پیش به یه شکل دیگه رخ بده.
بعد از اتمام حرفش، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. نگاهش را به کنده‌کاری‌های سقف دوخت و به طنین نغمه گوش سپرد:
- می‌دونی که اگه از یه چیز بترسی، میاد سراغت؟
نفس در سینه‌اش حبس شد و عرق سردی از تیره‌ی کمرش پایین آمد. صدای نغمه باعث شد، نفسش را بیرون بفرستد و کمر صاف کند.
- این ترست ده ساله که باهاته، وقتشه بزاریش کنار و به زندگی عادی برگردی.
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد، آن‌قدر محکم که چال گونه‌اش پدیدار گشت. مردمک سبز رنگ چشم‌هایش را به اطراف اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
208
پسندها
704
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
مداد سیاه درون دستش را روی میز گذاشت و سپس طرحی را که روی کاغذ کشیده بود، جلوی چشم‌هایش آورد.
با دقت، تک-تک اعضای صورتِ آدمی که کشیده بود را زیر نظر گرفت. همه چیز خوب پیش رفته بود اما دو ابروی آدم، قرینه نشده بودند!
کلافه کاغذ را روی میز پرت کرد و از روی صندلی برخاست. سخت‌ترین کار دنیا قرینه کشیدن بود!
گوشه لبش را به دندان گرفت و گوشی‌اش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد.
بعد از زدن رمز گوشی، وارد گالری‌اش شد و مجدد به عکسی که قرار بود نقاشی آن را بکشد، نگریست. نگاهش بین عکس و کاغذی که ثانیه‌ای قبل میان دستانش بود، در گردش بود.
بعد از پیدا کردن نقص‌های کارش، گره‌ای میان ابروهایش انداخت و سپس از گالری گوشی‌اش بیرون آمد. انگشت اشاره‌اش را بر روی برنامه‌ی موسیقی گذاشت و قبل از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Maedeh.z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا