- ارسالیها
- 224
- پسندها
- 730
- امتیازها
- 4,013
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #91
کمند که گویا متوجهی حرف او نشده بود، گفت:
- هر وقت خواستم برم پرورشگاه، باهام میای؟
ماه جبین همانطور که پایین لباسش را مرتب میکرد، لب زد:
- آره.
و سپس، به سمت درب آشپزخانه گام برداشت تا در جمع مردهای خانه، بنشیند و کمی با آنها سخن بگوید و کمند ماند و سیبهایی که گویا، قصد سرخ شدن نداشتند!
***
روزها به سرعت میگذشت و کمند، هم مشغول کلاسهایش بود و هم جمع کردن وسایل خانه؛ خانهای که دیگر، هیچ وقت نمیتوانست مجدد پا به آنجا بگذارد و تمام خاطراتش، میان آجرهای دیوارها، به جا میماندند.
- خونهی جدید، یعنی خاطرات جدید کمندِ بابا!
کمند بشقاب درون دستش را داخل جعبه گذاشت و سرش را بالا آورد. پدرش کنارش ایستاده و با لبخند به او خیره شده بود.
- همیشه میدونی که تو سرم چی میگذره!
علی...
- هر وقت خواستم برم پرورشگاه، باهام میای؟
ماه جبین همانطور که پایین لباسش را مرتب میکرد، لب زد:
- آره.
و سپس، به سمت درب آشپزخانه گام برداشت تا در جمع مردهای خانه، بنشیند و کمی با آنها سخن بگوید و کمند ماند و سیبهایی که گویا، قصد سرخ شدن نداشتند!
***
روزها به سرعت میگذشت و کمند، هم مشغول کلاسهایش بود و هم جمع کردن وسایل خانه؛ خانهای که دیگر، هیچ وقت نمیتوانست مجدد پا به آنجا بگذارد و تمام خاطراتش، میان آجرهای دیوارها، به جا میماندند.
- خونهی جدید، یعنی خاطرات جدید کمندِ بابا!
کمند بشقاب درون دستش را داخل جعبه گذاشت و سرش را بالا آورد. پدرش کنارش ایستاده و با لبخند به او خیره شده بود.
- همیشه میدونی که تو سرم چی میگذره!
علی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.