«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جوسکا | Lornsun کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mel mel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 1,238
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 522
ناظر: Raha~ Raha~r



نام داستان کوتاه: جوسکا*
نویسنده: Lornsun
ژانر: #روانشناختی #فانتزی #درام
خلاصه:
نی‌زار سیه‌پوش آسمان‌ها از آغازگران می‌گویند و مرداب نومیدی وداع‌هایش را بر آینه‌ی آب می‌نویسد. غم در امواج پَر می‌کشد و ضمیر در انحصار غبار بر روی آب پادشاهی می‌کند! نویسنده‌ای، با کتبی که انزوال را در خود می‌بلعد. آفریده‌ای که چون خالقش به فراموشی سپرده شده و غم ساز می‌زند، برای خورشیدهایی که درون اعماق آب‌ها آرمیده‌اند. برای بر بادرفتگان...!

*جوسکا (juska): به مکالمه‌‌ی خیالی که به اجبار در ذهن شکل می‌گیرد و شخص دارنده، متوجه‌ی واقعیت‌ها نیست، گفته می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,765
پسندها
34,368
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
«داستان اول»
"از دهانه‌ی رزهای او خون می‌چکید، فقط زهر و نفرت!"

دخترک خرامان‌‌خرامان از مابین گل‌های رُز که همه سرخی‌شان را از بوسه‌های دخترک به تاراج می‌بردند، گذشت. کفش‌های سیه‌نمای براق و عروسک‌مانندش با گام بر تخته‌چوب‌های فرسوده، خط بطلانی بر آن‌ها می‌کشید. طره موهای بلوندش در بین تیغ‌ رزها قِسِر درمی‌رفت؛ گویا خار گل‌ها در اشتیاق و رغبت بی‌انتهای خود قصد جسارت کرده و بی‌پروا به موهای پریشان و حزن‌آلود دخترک چنگ می‌زدند و آن‌قدر تارهایشان را به خود می‌پیچاندند تا دختر کوچک را از ادامه مسیرش بازدارند؛ اما چیزی نمی‌توانست مانع او شود، حتی اگر پروانگان به یاری رُزهای خشمگین می‌شتافتند و ابرهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
«داستان دوم»
"قلبم را به من برگردانید...!"


 اشتیاق شدید او، تمام‌ناشدنی بود. پسرک هر روز می‌بایست حداقل سه بشقاب حاوی دو قلب را نوش‌جان می‌کرد؛ و اگر نه، به قدری خشمگین و دیوانه می‌شد که خدمتگزاران کاخ از هراس و وحشت به خود بپیچند و برای نجات جانشان، بگریزند؛ اما حتی آنان هم می‌دانستند که پسرک اجازه نمی‌دهد از چنگش فرار کنند، به جایش قلبشان را از سینه بیرون می‌کشید و با ولع می‌چشید.
هیچکس جز خدمتگزاران او، از راز پسرک مو بلوند آگاه نبودند، زیرا او در دیدگاه عام کودکی مودب، زیبا و باهوش دیده می‌شد. او همانگونه بود مگر زمانی که عطشش طغیان می‌کرد و تنها قلب‌های تپنده و شیرین می‌توانست اخگر دلش را تسکین دهد.
روزی از روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
«داستان سوم»
"ما تمام تلاش خود را می‌کنیم!
وظیفه‌ی ما این است که با بهترین تجهیزات به شما خدمت کنیم!"


در مغازه‌ی جادویی رِپایرمِن* که تابلویی با تزیینات ربان قرمز بالایش میخ زده بودند، خواهر برادری کار می‌کردند. نام خواهر «هَنگِر» و نام برادر «اِسنیپس» بود. در دکان شگفت‌انگیز دوقلوها هر چیزی که برای تعمیر خود نیاز داشتید وجود داشت. از گل‌های لاله رنگارنگ گرفته تا لباس‌های پف‌پفی و ربان‌های پهن و باریک. در قفسه‌هایی در سمت راستِ مغازه، شیشه‌های بسیاری اعم از چشم، زبان، مو و بیشترین چیزی که در بطری‌های شیشه‌ای دیده می‌شد، قلب‌های زنده‌ای بودند که آماده‌ی خدمت به خریداران خود بودند؛ مانند هر چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
«داستان چهارم»
"نقاب‌هایم هر روز زندگی جدیدی به من می‌بخشند. شما چه؟ مرگ؟ نه، قبلاً مرگ را در نقاب‌هایم دیده‌ام..."


لالاییِ ستارگان، ماه را به رویا می‌برد و آسمان از خواب سنگینش می‌توانست روی زمین سقوط کند.
و ای کاش سقوط می‌کرد! این دعای خیرِ یک دختربچه؟ اوه نه! دعای خیر یک بانوی جوان بود. بانوی جوان همیشه دو جفت دستکش سفید می‌پوشید و عاشق لباس‌های پف‌پفی و یقه باز بود. با آنکه سن زیادی نداشت؛ اما مردها او را ستایش می‌کردند! لارْوا، زیباترین، جوان‌ترین و نجیب‌ترین در بین بانوان دیگر بود. همیشه او را با هم‌سن‌هایش مقایسه می‌شد و برتری می‌یافت؛ ولیکن لاروا خاری در چشم داشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
«داستان پنجم»
"مرا از حافظه‌ام نجات بده!"


سکوت شب، از تار و پود او واهمه دارد. در خانه‌ی متروک اِرلیکتا همه در خوابند؛ از پرده‌ها تا شمعدان‌های روی میز. از ملحفه‌های کثیف تا گربه‌ی لاغر خاکستری زیر اجاق!
در رهروی پرپیچ و خمِ خَموش خانه، به اتاقکی می‌رسی. اتاقکی که درونش دخترکی با جامه‌ی مشکی روی صندلی نشسته. او نشسته، ساکن و بی‌حرکت؛ اما فریادهایی شنیده می‌شود، جیغ‌ها و ناسزاهایی که زبان دخترک نمی‌گوید. او دهانش بسته و غمزده است؛ ولیکن هستیِ اتاق را خشم افسارگسیخته‌ای دربرگرفته بود که دستانت را به لرزش می‌انداخت. درب را که کاملاً باز می‌کنی، سر دخترک مو مشکی را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
«داستان ششم»
"در جستجوی اسب‌های‌تک‌شاخ دفن‌ شده‌ام،
آن‌ها را در صندوقچه‌ای به درون اعماق افکنده‌‌ام.
در دوردست‌ها...در دوردست‌های وجودم"


دخترکِ پروانه‌ای در مسیری که فرزندانش را در سیل غرق می‌کرد، می‌دوید. از رودخانه‌ی دراُونْینگ می‌گذشت و آنگاه که مرده‌های غرق در امواج برایش دست تکان می‌دادند، صورتک‌هایی بر درخت‌ها به او می‌خندیدند و به سادگی دخترِ نیل‌موی ریشخند می‌زدند. و شاخه و برگ‌های درخت‌ها همچو ابرهای سیاه که آسمان را می‌بلعیدند، دارهای آویخته به خود را می‌پوشاندند! قتل‌هایشان را انکار و مقتولین را به آبِ سهمگین دراونینگ می‌سپردند. و امواج خروشان آدمک‌های پریشان و حزن‌آلود را در غبارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
بالاخره بعد مدت‌ها یه داستان جدید از جوسکا:)

«داستان هفتم»
"عروسک لالایی می‌خواند. نوزاد می‌گرید، مادر در اسارت زنجیر و قلاده‌اش آرمیده است!"

رزهای سفید در پهنای پنجره می‌پیچند تا حقایق کثیف و آلوده را بپوشانند؛ حقیقت مردی که در سرمایی چون زمستان، با بندهای گناه حلق‌آویز شده بود و شاخه‌های بی‌برگ‌وبار درختان هم نمی‌توانست آن را پنهان کند.
و در بالای پیچک رزها، گلی که دخترک هرگز دستش به آن نمی‌رسید، رُزی خونین‌گون بود که هر روز می‌مُرد و روز دیگر با نور کم‌عمقی در قلبش برمی‌خیزید؛ اما رز سرخ پژمرده و محزون‌تر می‌شد، همان‌طور که تاینی‌* روز به روز کمتر می‌توانست از مجسمه‌ی مادر به بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
«داستان هشتم»
"شکوفه‌های درون سینه‌ام ما را بهم پیوند می‌زند، پروانه‌ها در شکم‌هایمان پرواز می‌کنند و دل‌هایمان را برای آیندگان به یادگار خواهیم گذاشت."

در فرای رودخانه‌ی تیره‌پوش لته* که تکه‌تکه‌های ریز و درشت خاطرات درونش غرق می‌شدند، کاخی در پشت انبوه مه‌ا‌ی مهیب و مغموم، مابین دو درخت سرخدارِ کهنسال، ایستادگی می‌کرد؛ کاخ آبلیویُن‌ها!*
درختان سرخدار چون مادر و پدری خانه‌ی متروک را در آغوش کشیده و نجوای باد، پنجره‌ها را پس می‌زد و نغمه‌ی بامداد را در راهروها و سرتاسر خانه می‌سرود. باد، گرد و خاک کذایی را با رقص انگشتانش جمع می‌کرد و گرمای آفتاب، مِه اندوهگین را کنار زده و با تابیدنش بر آن کاخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا