- ارسالیها
- 1,806
- پسندها
- 4,760
- امتیازها
- 27,173
- مدالها
- 16
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
مادرجان آرام و معصوم، با لحن بیگناهی که دل آدم را کباب میکند جواب میدهد:
- نِه...
و ما باز میترکیم. یک نفر این وسط صدای شیههی اسب میدهد. من دو دستی روی پایم میزنم و میان خندههای نکرهام قسم میخورم:
- مادرجون به خدا اومدیم ما!
مادرجان لرزان لبخند میزند. حتم دارم قلبش تندتند میکوبد. دوباره نگاهش بین ما سهنفر در نوسان است:
- پس کو اسباباتا؟
همراه با صفورا همزمان پاسخ میدهیم:
- خونهمونه!
صفورا ادامه میدهد:
- اون روز بهتون میگم...
ریسه میرود و حرفش نصفه باقی میماند. مادرجان دهانش همراه همان لبخند دوبهشک باز مانده. انگار هنوز مطمئن نیست باید خوشحال شود، یا باز سراغ قابلمهی روییاش را بگیرد. مدام دستش را به زانویش میکشد. ابروهایش بالا پریده و انگار حتی با...
- نِه...
و ما باز میترکیم. یک نفر این وسط صدای شیههی اسب میدهد. من دو دستی روی پایم میزنم و میان خندههای نکرهام قسم میخورم:
- مادرجون به خدا اومدیم ما!
مادرجان لرزان لبخند میزند. حتم دارم قلبش تندتند میکوبد. دوباره نگاهش بین ما سهنفر در نوسان است:
- پس کو اسباباتا؟
همراه با صفورا همزمان پاسخ میدهیم:
- خونهمونه!
صفورا ادامه میدهد:
- اون روز بهتون میگم...
ریسه میرود و حرفش نصفه باقی میماند. مادرجان دهانش همراه همان لبخند دوبهشک باز مانده. انگار هنوز مطمئن نیست باید خوشحال شود، یا باز سراغ قابلمهی روییاش را بگیرد. مدام دستش را به زانویش میکشد. ابروهایش بالا پریده و انگار حتی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش