متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

طومار زروانی ادبیات: BDY مجموعه دلنوشته‌های زِ یٰاد می‌بُرد، سقوط را | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,057
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
از نزدیک لمسش کرده‌ام،
هواپیماهایی را که سوخت نداشتند، شبیهِ برخی آدم‌ها که انگیزه ندارند... .
هواپیماهایی را که مهم‌ترین بخششان، بال‌هایشان را از دست داده‌اند و دیگر نمی‌توانند اوج بگیرند، درست مانندِ آدم‌هایی که «دل‌» از سمتِ چپ سینه‌شان ربوده شده و دیگر توانِ حرکت نداشتند... .
دیده‌ام،
هواپیماهایی را که از ترسِ سقوط، هرگز آبی آسمان را از نزدیک ندیده‌اند و یادِ خودم افتادم... .
دردم گرفت،
آن‌جا که دیدم من با بی‌انگیزه بودن، با ترس‌هایم، با تنِ زخمی‌ام داشتم زندگی می‌کردم و با وجودِ همه‌شان، باز در سر رویا می‌پروراندم و درست زمانِ «حرکت»، گفتند اجازه‌اش را ندارم!
شبیهِ هواپیمایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
درهای بسته‌ی زیادی را در زندگیِ آدم‌ها دیده‌ام... .
جیب‌های خالی‌ای که ریشه‌ی «عشق» را شکل‌نگرفته، خُشکاند... «در» بودند که کلیدشان دستِ پسرک دل‌باخته‌ی مال‌باخته نبود.
آرزوهای مادرِ دل‌سوز که اما رویای دخترکِ خیال‌باف نبودند، «در» بودند که سَدِ راه می‌شدند برای جریان داشتنِ حس آزادی!
و اما «ترس»... .
آن هم نوعی احساس بود که گاهی به‌سان «در» می‌شد و نمی‌گذاشت ابراز کنیم خودِ واقعی‌مان را.
شاید
کسی که رنجی را متحمل می‌شد،
کلیدی داشت که هیچ دَری از درهای زندگی‌اش را باز نمی‌کرد ولی با اُمیدِ وجود همان کلید زنده بود!
و من؟
هواپیمایی هستم، بی‌خلبان که تنها همین اُمید است که مرا این سو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
حتی وقتی خواندن و نوشتن نمی‌دانستم،
در گوشَم زمزمه می‌کردند «اوج بگیر»!
نوشتم: بلد نیستم.
و سال‌ها بعد، خواندم: یک راه‌رفتنِ عاشقانه، در کنار کسی که دوستَش دارم، مرا به اوج می‌بَرد!
این‌جا،
هر کسی با چیزی اوج می‌گیرد؛
کسی با مال،
کسی با عِلم،
کسی با مصرف بیش‌ از اندازه‌ی یک ماده
و کسی با عشق!
بعد، درست آن‌جا که انتظارش را ندارد، در قعرِ بداقبالی می‌افتد!
مال می‌بازد!
آلزایمر می‌گیرد و از آموخته‌هایش جز ذهنی که شبیه کاغذهای سفید است، چیزی نمی‌ماند!
آن‌چه به او سرخوشی می‌داد را دیگر در بازار پیدا نمی‌کند و شاید حتی کسی را که دوستَش داشت، در حال قدم‌زدن با دیگری ببیند!
حالا که نوشتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
سایه افتاده‌است... .
بر لبخندهایم که آرام‌آرام می‌خُشکَند،
بر دست‌هایم که سال‌هاست غریبه‌ی آشنایی را تَنگ در آغوش نگرفته‌اند،
بر چشمانِ طوفان‌زده‌ام که از ماندن، هیچ نمی‌دانند و تا دلت بخواهد، رَفتن را نظاره‌گر بوده‌اند،
بر حافظه‌ام که دیری‌ست تصویرهای سیاه و سفید ثبت می‌کند!
سایه‌ افتاده‌است،
بر من، بر زندگی‌ام!
و چه حکمتی‌ست که کم نمی‌آورم؟
که ادامه می‌دهم، پرواز می‌کنم هنوز... .
چه حکمتی‌ست که همچنان در جست و جوی تکه‌ای از خورشید،
وَجَبی نور
و کُنجی غریبه با «سایه‌ها» می‌گردم؟!



برای اون موقع که خسته‌ می‌شی، حس می‌کنی کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
از موشک کاغذیِ کودکی‌ام که یاد نگرفتم پرواز را؛ زیرا به هر شکل و شمایلی که بود، یک‌‌جا کج می‌شد و می‌افتاد.
خانه‌بالشتی‌های بچّگی‌ام تحملِ سنگینیِ آرز‌وهایم را نداشتند که زودتر از موعود، خراب می‌شدند.
یخمک‌های صورتی و نارنجی‌ام را که وسطِ راه، درست شبیهِ رؤیاهایم آب می‌شدند، می‌گذاشتم گوشه‌ی فریزر یخ بزنند اما حواسَم دیگر جمع نمی‌شد که بَرِشان دارم... انگار در خیالم گم می‌شدند.
و من امید را ذره ذره کنار می‌گذاشتم و بزرگ می‌شدم... بزرگ می‌شدم و دیگر لازم نبود برای بزرگ نشان دادن خودم، پاها و دست‌هایم را تا حدِ توان بالا بیاورم.
بزرگ می‌شدم و فراموش می‌کردم موشکم زمین‌گیر شده، خانه‌ام ساخته‌نشده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
قاب گرفته‌ام،
صورتم را در ده‌سالگی، وقتی دوستَم قهر کرده بود و من با معصومیت کودکانه، گوشه‌ی دفترم نوشتم:
«سکوت، قدرِ سقوط، تلخ است»
و کودک ده ساله، چه می‌داند که سکوت، گاهی منجر به سقوط می‌شود!
قاب گرفته‌ام،
طرح لبخندم را در شانزده سالگی، وقتی پسرک گوشه‌ای از راه مدرسه، حالا به قصد فریب یا نه، به جای نگفته‌های پدرم، زمزمه کرده بود «دوستت دارم» و من، دمِ برگشتن از خانه، لباس مدرسه به تن، زود گوشه‌ی دفترم نوشته بودم:
«کلمات، پرِ پرواز من هستند»
اینجا واژه‌ها نجات‌دهنده‌اند،
اینجا واژه‌ها شبیهِ ترمز اضطراری قطار به هنگام برخورد می‌مانند،
اینجا واژه‌ها مانند کیسه‌ی هوا به هنگام تصادف عمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
داستان‌های عاشقانه‌‌ی انسان‌های زیادی را خوانده‌ام،
گرمیِ لبخندهایشان موقعِ گم شدن در آغوشِ یکدیگر را حس کرده‌ام،
من در واژه‌ی آبیِ «دوست‌داشتن»، چونان آن‌ها، غرق شده‌ام و غریبه‌ی دیارِ عاشقان نیستم... .
من تمامِ پوچ بودن‌هایم را در زمانی که عاشق نبوده‌ام، خلاصه می‌کنم
و
تمامِ کمال و زیباییِ سیرتم را مدیونِ آشنایی با سرخیِ «عشق» می‌دانم.
من افسوس نمی‌خورم که کتاب عاشقی‌ام، صفحه‌ی آخر ندارد
و
حسرت نمی‌خورم برای اشک‌هایی که نثار سکانس آخر فیلمِ دوست‌داشتنم شد.
من هنوز عاشقم و هنوز رنگ‌ها را می‌پرستم،
به نغمه‌ی زیر لبیِ کسانی که یکدیگر را دوست دارند گوش می‌دهم
و
آرزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
شبیهِ کسی که پس از سقوطِ هواپیمای دلدارش، هنوز منتظرِ بازگشت اوست، امید دارم.
ابیات را از حفظ می‌شوم که اگر آمد، دلبرانه برایش بخوانم.
کلمات، کلمات، کلمات... با آن‌ها بازی می‌کنم، روی کاغذم پیچ و تاب می‌خورند و گاهی هم لابه‌لای قفسه‌های ذهنم گم می‌شوند... پیدایشان می‌کنم، کنار هم می‌چینمشان و منتظر می‌مانم که بیاید و ساعت‌ها از داستان‌های نیمه‌تمامم برایش حرف بزنم.
قاب عکس‌ها را دوبار در روز دستمال می‌کشم، شبیهِ چشم‌هایم که نمی‌خواهم به آن‌ها مجالِ اشک ریختن بدهم.
ظهرها قرمه‌سبزی بار می‌گذارم،
موهایم را مثلِ همیشه می‌بافم و به تیک تاکِ عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم؛ شاید که بیاید!
مرگ است... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
نگاه، حرف دارد... .
نگاهِ کسی که در قاب‌ها می‌خندد،
می‌گرید،
آدم مورد علاقه‌اش را در آغوش می‌کشد یا او را رها می‌کند... حرف دارد!
نگاهِ کسی که درمانده است از برآورده کردن آرزوی کودکش،
یا نگاه آن‌که ساعت‌ها خیره‌ی یک جای خالی‌ست،
حتی نگاهِ کسی که روی نیمکت پارک تنهایی نشسته،
همه‌شان حرف‌ دارند.
آدمی را می‌بینی که نگاهش حرف دارد اما به یک زندگیِ دوست‌نداشتنی، «بله» می‌گوید.
نگاهِ کسی که خیره‌ی حلقه‌اش است و به زندگی‌اش با یک امضا خاتمه می‌دهد نیز حرف دارد.
تو بیدار باش... .
کسی که او را در حال پرواز می‌بینی،
شاید که نگاهش به تو بگوید سال‌ها پیش سقوط کرده‌است.



...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
این روزها هواپیمایم روی بال‌هایش فرود می‌آید، با چرخ‌هایش پرواز می‌کند.
از خورشیدم باران می‌بارد، ابرهایم گرد و خاک می‌کنند و جنگل‌هایم جای اکسیژن، کربن‌دی‌اکسید پس می‌دهند.
ماشین‌ها روی آب شنا‌ورند، کشتی‌ها در صحرا غرق می‌شوند و بالگردها، روی آسفالتِ خیابان کناریِ خانه‌ام فرود می‌آیند.
دنیا شلوغ است، یکی می‌آید، یکی می‌رود... .
زندگیِ من اما...
خالی‌ست!
خالی‌ست و وارونه!
نه روز می‌شناسم، چون دیگر مؤلفه‌ی روزهایم “خورشید” نیست و نه از شب، چیزی می‌دانم.
عقربه تند تند جلو می‌رود، شبیهِ رفت و آمدِ آدم‌ها، می‌دَوَد و من تنها چیزی که از این جهانِ بی‌سر و ته متوجه شده‌ام، «گذشتن» است.
که عاقبت کسی که پس از سقوط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا