- تاریخ ثبتنام
- 5/1/21
- ارسالیها
- 3,439
- پسندها
- 44,520
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 38
- سن
- 20
سطح
40
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #211
((فصل هشتم: شَهنواز))
حاجی با چشمانی نمزده دستهای کوچک و گرم نوزاد را بین دستهایش گرفت. خم شد و پیشانی بسیار و کوچک و نرمش را بوسید. در این دنیا دیگر از خدا چه میخواست. بچههایش کنارش بودند و ذرهذره بزرگ شدنشان را میدید. زینب و علی را با خود نیاورده بود چون اجازه نمیدادند وگرنه او را خوب به خواهر و برادرش نشان میداد. همانطور که جسم کوچک او را در آغوش داشت، دست دیگرش را به سمت جیب داخل کتش پیش برد . جعبهای مخملی را از داخل آن درآورد. لبهی تخت زنش نشست و با چشمانی مملوء از عشق و محبت به او خیره شد. در جعبه را باز کرد و دستبند فیروزه رنگی که همچون تسبیح بود را از داخل آن درآورد و در دست حاجخانم گذاشت. دستش را محکم گرفت و با صدای بغض دار اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.