بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند. و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا، پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم. ساکت شو!
بگذار با تو بیایم.
فقط چند قدمی، فقط تا دیوار کورهی آجرپزی،
فقط تا آنجا که خیابان می پیچد،