رفتار تو در عشق
به سان دریا
خشمگین موج بر می داری .
هنگام هیجان ٬
غرقم می کنی .
ومرابه ساحل می کوبی
با خشمی سهمگین
مدام درحال دگرگونیم
از پَر بودن به پَرنده شدن
از مروارید به صدف
از ...
به همین سبب
در عشق
هیچ شناسنامه ای ندارم .
با جوهر زنانگی ام می نویسم
هرگز عذر خواهی نخواهم کرد
وپشیمان نیستم
از خطاهای سه گانه ام
دوستت دارم
ومی میرم برای صدایت ...
نامه را به باد این کولی دوره گرد
می سپارم
اینگونه است که :
قطرات باران
کلمات عشق مرا تلفظ می کنند
و آفتاب به مهربانی من
می تابد
به من گفتی اگر برایم نامهیی نوشتی
همهاش را تایپ نکن
یک خطی هم خودت بنویس
یک کلمهیی.. یک کمی... اوه یک چیز کوچولویی...
باشد
اما ماشین تایپ ریمنگتون من خیلی خوشگل شده
من که عاشقش هستم و کارها هم که خوب پیش میروند
نوتههایم سرتاپا جذاب و واضح شدهاند
و خیلی ساده میبینی که نامهات را هم تایپ کردم
من فقط بلدم تا فاصلههای سپید را خوب بسازم
ببین صفحهام چه شکلی شده
و هنوز فقط برای خوشحالی تو از جوهر هم استفاده کردم
فقط دو یا سه کلمه نوشتم
و بعد یک لکهی گندهی جوهر جا گذاشتم
تا نتوانی آنها را بخوانی
دهقان زانوخمیده ای با گاو نرش
در پاییز مه گرفته پای می کشد
مه ننگ قریه های بی چیز را نهفته است
روستایی همچنان می رود
با ترانه ای به لب
از عشق و بی وفایی وحلقه و
از دلی که در آتش است
آه، پاییز
پاییز تابستان را میرانده است
و دو سایه ی خاکستری
درون مه
پیش می روند
اگر گریه کنم صدایم را از مصرعهایم خواهید شنید؟
اشکهایم را با دستانتان میتوانید لمس کنید؟
نمیدانستم کلمات زیبای ترانهها
این قدر بیکفایتاند
میدانم پیش از مبتلا شدن به درد
جایی هست
که بیان هرچیزی آنجا ممکن است
کاملا نزدیک میشوم
میشنوم
اما توان بیان ندارم…
میگفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخرههای عریان و سیاه را میگیرد؟»
میگویم: از آن دم که دل یکبار کینه ورزد.
زیستن دردیست! این راز را همهگان میدانند.
رنجی بسیار ساده و بیرمزوراز
و همچون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرسوجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بیخبر! ای جانِ هماره شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زندهگی
اغلب با رشتههای ظریف ما را در بند میکشد
بگذار، بگذار تا دلام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبایات غرق شود
و در سایهسارِ مژگانات به خوابی عمیق فرو رود.
چرا دوستتان دارم، آقا؟
چرا که باد میگذرد
و علف
سر از پا نمیشناسد
باد به علف نمیگوید
چرا؟
چرا که میداند
و تو نمیدانی
و ما نمیدانیم
همین دانش
برای ما کافی است.
رعد هرگز از چشم نمیپرسد
چرا بسته میشود
هنگام رعد
چرا که میداند چشم سخن نمیگوید
و اگر بگوید هم منطقی نهفته نیست
در گفتارش
و منطق شیوه آدمیان است
طلوع آفتاب آقا پاسخ مرا کامل میکند
چرا که طلوع آفتاب است و من میبینم
بنابراین پس
دوستتان دارم
مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راههای دراز
تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است
مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن
آدمی همیشه تلخ،همیشه م**س.ت و لرزان
که شعرها را به جان هم میاندازد
آب چاه و شیره انجیرها خیلی وقت است که خشکیده
باغچهای که روزی وسعتش تمام دنیایم بود را خار و علف هرز در بر گرفته
کلون در از نم سیاه شده
نعل اسب و بوته ی سیر هنوز سر جایشان هستند
صدایت که میگفتی پسرم نامه بنویس،هنوز در گوشم میپیچد
مادر من آمدم
چون ماهی در تور افتاده
و آب در لیوان اسیر شده ناامیدم
زانوهایت هنوز سرم را تاب میآورد؟
مادر، من آمدم
پسرت
پسر بدبختت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.