نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هویت تاریک | امیر احمد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع امیر احمد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 4,675
  • کاربران تگ شده هیچ

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #31
پیرمرد اسلحه دوربین دارش را در دست می‌گیرد و نگاهی به او می‌اندازد، اسلحه را به حالتی گرفته که انگار قصد استفاده کردن از آن را دارد.
- این که مار دو بار از یه سوراخ گزیده... .
پیش از آن‌که حرف او تمام شود صدایی شبیه به آه، ناله و داد و فریاد‌های بلندی که به درخواست کمک شباهت دارد در محیط اطراف طنین می‌اندازد و همراه با صدای قطرات باران و رعد و برق ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند. درب کلبه با ضربات محکمی به سرعت باز می‌شود و شخصی که چهره‌اش در سیاهی، تاریکی و نور کم کلبه پنهان شده در حالی که دستش را به پهلویش گرفته است داخل می‌شود و با داد و فریاد بلندی که به آه و ناله شباهت دارد بر روی زمین می‌افتد. همگی از ترس شوکه شده و نگاهمان بر روی او قفل می‌شود، پیرزن از روی صندلی قدمی به عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #32
- به طرفش شلیک کنید، اون آرتور نیست. اون... او... اون...
درد شدید به پیرمرد اجازه نمی‌دهد تا سخنش را کامل و واضح بگوید، پیرزن همراه با جیکوب اسلحه خود را به طرف آرتور که رفتارش به حیوان وحشی شباهت دارد می‌گیرد و او را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندد. صدای شلیک گلوله‌ها پرده گوشم را پاره می‌کند و اعصابم را بهم می‌ریزد، با دست سالمم یکی از گوش‌هایم را می‌گیرم اما این کار فایده‌ای ندارد. گلوله‌ها سفیر کشان و به سرعت از لوله اسلحه خارج می‌شوند و به بدن آرتور اصابت می‌کنند، آرتور با غرش بلندی که کمی به عصبانیت و آه و ناله شباهت دارد تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتد، اما پس از مدتی به طرز عجیبی دوباره از جایش به سرعت بلند می‌شود و با پرش بلندی به سقف کلبه آویزان و خود را در تاریکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #33
به محض این کار از ترس خشکش می‌زند و با صدای گوش‌خراش و آزار دهنده‌ای جیغ بلندی می‌زند، هم‌زمان با او آرتور نیز غرش بلند و ترسناکی می‌کشد و به سرعت خودش را به او می‌رساند. پیش از آن‌که پیرزن فرصت عکس‌العملی را پیدا کند گلو، صورت و گردنش طعمه دندان‌های تیز و وحشتناک آرتور که به موجودات وحشی شباهت دارد می‌شود. صدای زجه و آه و ناله پیرزن که کمی به در‌خواست کمک شباهت دارد در محیط اطرافم پخش می‌شود و اضطراب و ترسم را بیشتر می‌کند، آرتور در چشم به هم زدنی با چند حرکت ساده سر و صورت پیرزن را می‌درد و با پرتاب کردن سر پیرزن در هوا آن را با باز کردن دهانش به سرعت می‌بلعد. سپس سرش را بالا می‌آورد و غرش بلندی می‌کشد، خون قرمز رنگ و آب دهانش را در حین این کار به دور و اطراف فضای داخل کلبه با عطش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #34
جانسون اسلحه دوربین‌دارش را به گوشه‌ای می‌اندازد، با دست خون‌آلودش شانه‌اش را که خون شدیدی از آن سرازیر شده است می‌گیرد. سپس سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌کند و در حالی که مشغول به نفس‌نفس‌ زدن است نگاهی به من می‌اندازد، پس از مدتی دوباره خون قرمز رنگ را بیرون می‌ریزد و با صدایی که به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند.
- زود باش، بیا ای... ای... این‌جا. عج... عج... عجله، ک... ک... .
سرفه به او اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل و واضح بزند، با عجله به او نزدیک می‌شوم. سعی می‌کنم او را بلند کنم، نگاهی به جیکوب می‌اندازم. او بی‌توجه به من و جانسون با اسلحه‌اش ور می‌رود، بلند سرش فریاد می‌کشم.
- هی جیکوب... هی با توام.
جیکوب نگاهش را از من می‌گیرد و چشمانش در تاریکی و نور کمی که به اطراف پخش شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #35
- می‌تونم براتون وقت بخرم، تا بتونید تا جایی که می... می... میشه، ا... ا... از این‌جا دور بشید.
با عصبانیت به او نزدیک می‌شوم.
- اما...
پیش از آن‌که حرفی بزنم یقه لباسم را محکم می‌گیرد، اسلحه هفت‌تیری از پشت شلوارش در می‌آورد و آن را به طرفم نشانه می‌گیرد، سپس سرفه‌‌های کوچک و بزرگی می‌کند و با خشم سرم فریاد می‌کشد.
- حرف اضافی نزن، وقتی بهت می‌گم همراهش برو پس برو! بی‌خودی اعصابم را بیشتر از این خُرد نکن. تو هیچ دِینی بهم نداری، فهمیدی پسر؟
پیرمرد با سرفه‌های بزرگی خون قرمز رنگ را دوباره به دور و اطرافم می‌پاشد و کمی حالم را بهم می‌زند، پس از مدتی با لحنی خشن و جدی به صحبت کردنش ادامه می‌دهد.
- حالا زودتر گورت رو گم کن، قبل از این که یه گلوله وسط سرت خالی کنم.
او کاغذ سفید‌رنگ و سوئیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #36
آب دهانم را با اضطراب شدیدی قورت می‌دهم و در تاریکی کورمال‌کورمال همراه با جیکوب مسیر خروج را در پیش می‌گیرم.
- یه لحظه صبر کن.
جیکوب، در تاریکی روشنایی ضعیفی را با شیئی عجیب که به چراغ قوه شباهت دارد در محیط تاریک اطراف به وجود می‌آورد. سپس از من می‌خواهد که او را دنبال کنم.
- هی غریبه، در مورد اون پیرمرد و اتفاقی که افتاد ناراحت نباش. زندگیِ دیگه کاریش نمیشه کرد گاهی طرف مجبور میشه برای دیگران فداکاری کنه.
با تعجب نگاهی به او می‌اندازم، حالت و رفتارش به گونه‌ای است که انگار اتفاق خاصی نیفتاده! انگار اصلاً هیچ‌گاه با پیرمرد و آن پیرزن آشنا نشده است، نه تنها ناراحت نیست بلکه حتی گاهی قهقهه می‌زند و کاملاً از اتفاقی که افتاده خوشحال است.
- تو چرا این‌جوری هستی؟ یعنی واقعاً ناراحت نیستی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #37
- همه چیز... خب چطور بگم که متوجه بشی؟ با یه...
جیکوب، دوباره بطری را به دهانش نزدیک می‌کند و چند قلوپ دیگر از مایع نارنجی رنگ و عجیب را می‌نوشد. سپس آن را از دهانش دور می‌کند و با آستین لباس زرد‌رنگش دستی به دهانش می‌کشد، بلند آروقی می‌زند و به صحبت کردن ادامه می‌دهد.
- همه‌ چیز با یه آزمایش عجیب از غیر‌نظامی‌ها شروع شد.
با تعجب و کنجکاوی صحبت می‌کنم.
- آزمایش عجیب؟!
جیکوب سرش را به نشانه تایید در مقابلم تکان می‌دهد.
- آره، آزمایش عجیب. اون موقع را خیلی خب به خاطر دارم. پدر و مادرم وقتی که بچه بودم از هم جدا شدن و خب من توسط پدر‌بزرگم تحت مراقبت قرار گرفتم، پدرم نمی‌دونم چرا اما بنا به دلایلی یهو غیبش زد و دیگه هیچ‌وقت پیشم بر‌نگشت.
با صدایی که به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #38
- یه شب، با ترس و اضطراب بر‌ می‌گرده به خونه و در حالی که چندتا برگه با نوشته‌های عجیبی تو دستش قرار داشت به طرف اتاقش می‌ره. هیچ‌وقت اون رو این طور عصبی و مضطرب ندیده بودم، اون بی‌توجه به من مشغول بستن چمدان و قرار دادن وسایل ضروریش و اون برگه‌ها داخل اون بود. وقتی که ازش پرسیدم چرا داره این کار را می‌کنه در چمدان را محکم بست و بی‌توجه به حرفم به طرف درب خروجی رفت، رفتارش جوری بود که انگار من اصلاً اون‌جا حضور نداشتم.
جیکوب بلند از ته دل آه سوزناکی می‌کشد و به حرف زدنش ادامه می‌دهد.
- اون بی‌توجه به من چمدان را داخل صندوق عقب ماشینش گذاشت، در صندوق عقب را محکم بست و در حالی که زیر لب چیز عجیبی می‌گفت سوار ماشین شد و خونه را ترک کرد. فرداش که از خواب بلند شدم خودم را توی یه شهر شلوغ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #39
- خب ادامه بده، می‌گفتی.
جیکوب دوباره مقداری از مایع نارنجی رنگ درون بطری شیشه‌ای را می‌نوشد، بلند آروقی می‌زند و زبانش را روی دهانش می‌کشد و با آستین لباسش دهانش را پاک می‌کند.
- وقتی همه رو تو اون شرایط دیدم، تازه دلیل کار عجیب پدرم را فهمیدم. اون از قبل از همه چیز خبر داشت اما نمی‌دونم که چرا چیزی به من و مادرم نگفت. مادرم وقتی پدرم خونه رو ترک کرد، فردا صبحش فهمید که پدرم دست به چنین کاری زده. خب خیلی خشمگین و عصبانی شد. سریع با پدربزرگم تماس گرفت و از اون خواست که بیاد و به ما کمکی بکنه.
جیکوب دستی به سر و صورتش می‌کشد، سپس با صدایی که کمی به ناراحتی شباهت دارد به صحبت کردن ادامه می‌دهد.
- اما، از شانس بدمون برق قطع شده بود. نمی‌شد با کسی تماس بگیری، درست در حین این کار اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
288
پسندها
2,724
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #40
نگاهی به پمپ بنزین درب و داغان می‌کنم، تمام پنجره‌های آن شکسته شده است و مانند آن کلبه عجیب چوب‌های تکه‌تکه شده‌ای تمام سطح پنجره‌ها را پوشانده است. نیمی از ستون‌ها و دیوار آن خراب شده است، بدنه پوسیده، ترک‌خورده و گرد و خاک گرفته‌اش با وجود تاریکی و بارندگی شدید کاملاً پیدا و قابل مشاهده است. با عجله به طرف پمپ بنزین می‌روم، جیکوب با دست درب ورودی پمپ بنزین درب و داغان را باز می‌کند و با احتیاط و در حالی که کلت کمری‌اش را به اطراف نشانه گرفته است وارد می‌شود. پشت سر او وارد می‌شوم و نگاهی به محیط تاریک و ترسناک داخل پمپ بنزین می‌اندازم، میزِ بزرگِ درب و داغان و شکسته‌ای به همراه تعداد زیادی پرونده، برگه سفید رنگ، دفتر و کتاب خط‌خطی و پاره شده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. چند موش از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا