متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیارک | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع M A H D I S
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 328
  • کاربران تگ شده هیچ

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
آشفته
نام نویسنده:
میم.رویا
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5388
ناظر:
Abra_. Abra_.

خلاصه:
خیلی از دوستی‌ها آن‌قدر با جانت ملموس‌ند که آدم فکر نمی‌کند، ممکن‌ست این دوستی، همان عشق باشد.
پسر این داستان، دوستی را از دست میدهد که هیچ وقت حضورش را جدی نگرفت؛ حالا با نبود آن دوست، زندگی می‌گذرد اما همیشه یک گوشه‌اش می‌لنگد.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
به نام خدا

زمانی که داشتمت آنقدر بی‌منت، پا به پای من آمدی که بودنت را قدر نمی‌دانستم.
اکنون که نیستی و ندارمت، درونم درد دارد.
آشفته‌حال درون خود می‌پیچم.
سیاه‌چاله‌ای مرا درون خود می‌کشد.
سرگیجه‌ای مرا می‌بلعد و من نمی‌دانستم که این آشفتگی بخاطر نبود توست.

***
سلام، امیدوارم حال‌ دل‌تون خوب باشه. این اولین رمان منه که خودم رو مجبور به اشتراکش کردم و مسلما پر از ایراده... خوشحال میشم نظرات‌تون رو بهم بگید و با جون و دل گوش میدم.
ممنون از نگاه‌تون که قراره همراهم باشه ؛)
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
* وجدان بیدار
دستش را طوری روی شاسی طبقه پنج کوبید گویا می‌خواست تقاص خستگی‌هایش را از آن بگیرد. از صبح که با‌عجله خانه را ترک کرده‌بود، درگیر سروسامان دادن برنامه‌ی این هفته بود و تازه می‌توانست کمی استراحت کند. وِر وره هم کنار گوشش تز‌های مختلف می‌داد؛ از تغییر رنگ ناخن‌هایش تا دستور تهیه‌ی فینگرفودهای جدید برای میز رنگارنگ مشتری‌ها.
در خانه را آرام باز کرد تا مبادا اهالی خانه بیدار شوند. این روزها دائما فکر می‌کرد که این مستقل شدن، درآمد بالا، خانه لوکس، ارزش این همه خستگی را دارد؟ سال‌ها بود که سعی می‌کرد دیگر آن آدم دست و پاگیر و مظلوم نباشد و برای کمی رفاه و پول باید گرگ باشد و پِی هرکاری را به تنش بمالد.
کورمال، کورمال در تاریکی به سمت اتاقش می‌رفت.
- خسته نباشی پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
- یعنی تف تو این زندگی که نمی‌ذاره من از دست شما نفس راحت بکشم!
صبا هم مثل او، آرام و طوطی‌وار جوابش را داد:
- آقااا رو باش! یعنی حق رو به من نمی‌دی؟ واقعا فینگرفودای طرف از ما خوشمزه‌تر بوده که جواب اون دختر‌ه‌ی لوسو ندادی؟ یعنی این یک سال، اتفاقی هر ماه اینجا باهم برنامه داشتیم؟
چشمی به اطراف چرخاند تا مطمئن شود به جز علی که مشغول پخت و پز بود، کسی شاهد بگو و مگویشان نباشد:
- درست روستایی که اون اینجاست؟ آخ چه احمقم که زودتر نفهمیدم، حضرت عشق، اینجا گلخونه دارن!
کلافه دست به کمر زده و نفسش را بیرون داد:
- همه اون آدمایی که جلوتر رفتن، اگر من نباشم، دیگه پولی نیست خرج ادا و اطوارت کنم! بده همون اول بهت گفتم از یکی خوشم میومده؟
برعکس همیشه که صبا را با خود همراه می‌کرد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
بریم برای شروع دوباره...

از پله‌های کوچه و پس‌کوچه‌ها بالا رفتند و به بخش مرکزی روستا که آبادتر از نقاط دیگر بود، رسیدند. تمام خانه‌های قدیمی محله به همان شکل قدیم بازسازی شده بودند. چند پله‌ای بالا‌تر رفت تا بتواند همه جمعیت را ببیند:
- تمام کوچه ها شبیه همند. خواهش می‌کنم اگه قصد خرید یا عکاسی دارید همین‌جا انجام بدید تا خدایی نکرده اتفاقی نیفته. یک ساعت دیگه، همین‌جا منتظرتونم.
جمعیت بدون هیچ سوال خاصی به سمت مغازه ها و کافه‌ها پراکنده شدند.
خودش را روی تختی که بین فاصله پهن دو پله گذاشته بودند، کشید. بوی دیوارهای کاهگلی و گل‌های شمعدانی همه جا پیچیده بود. صدای شجریان در دالان‌ها به گوش می‌رسید. کفش‌هایش را بدون اینکه خم شود، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
اونقدر ذهنم پریشونه که دوست دارم به خط به خط نوشته‌هام گیر بدم :))) اسمش، مقدمه، خلاصه و... همه رو عوض کنم :))))

**
گذشته
دوست داشت تمام حرص‌هایی که به خاطر پرهام و نوش‌آذر خورده بود را سر مسافر بدقول خالی کند.
ساعت هفت صبح بود و از یک ساعت پیش همگی به او غر می‌زدند.
به خاطر تاخیر یک نفر، جلوی مسافرها، بارها توبیخ و تحقیر شده بود.
حالش از هر چه مسافر و به ظاهر رفیق و کار به هم می‌خورد. با صدای ترمز شدیدی در کنار اتوبوس قرمز رنگ، خودش را به آن طرف اتوبوس رساند. دختری کوله به دوش به سمتش می‌دوید. طوری روسری‌اش را زیر گلو گره زده بود که در لحظه همه چیز را فراموش کرد و
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
سلام :)
چند وقته که با خودم کلنجار میرم که بیام و ادامه رو تایپ کنم ولی تنبلی نمی‌ذاره
تا اینکه لایک‌های خوشگل خانم میم پناه میم پناه باعث خیر شد.
اگه گذرتون به نوشته‌هام خورد، خوشحال میشم نظرتون رو بهم بگید. ♡
راستش من اصلا نمی‌دونم چه جوری باید فعلا رو صرف کنم. تا لِمش دستم بیاد، منو ببخشید :)
پست‌ها رو فی‌البداهه تایپ می‌کنم و امکان داره اون ۷ سال جدایی که اول رمان گفتم، تغییر کنه. ♡


حتی راننده هم در گوشه‌ای زیر سایه درختان نشسته بود.
نفس کلافه‌اش را پرت کرد و لبخند زورکی را روی صورتش نگه داشت. آرام از پله‌های اتوبوس بالا رفت.
در کورترین نقطه اتوبوس، ردیف آخر صندلی‌ها و کنار پنجره نشسته بود. سرش را به صندلی جلویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
سلام، چطورین؟ یه پارت تقدیم بهتون :) رمان سُلدا رمان جدیدمه که ژانرش فانتزیه
قراره تصورتون از فانتزی رو عوض کنه. :)


_در حال تایپ | رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

- تارک دنیا شدی و اینقدر بی‌ملاحظه‌ای که فکر من نیستی! بابا من خسته شدم از بس هر کی از راه رسید با چش و ابرو پرسید، گلی چیکار می‌کنه؟
بی‌اهمیت به حرف‌هایش گوشی را درون جیب مانتو بلندش گذاشت و سعی کرد لوله بزرگ آب را از ردیف خیارها بردارد؛ حالا نوبت بوته بادمجان‌ها بود تا سیراب شوند. فشار آب آنقدر زیاد بود که باید حواسش را جمع می‌کرد به بوته‌ای نخورد.
برای یک‌یک‌شان عرق ریخته بود و روی پول دانه‌ دانه‌اش حساب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,961
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
بریم برای ادامه...


اشک چشم‌هایش را پس زد و دوباره گوشی را داخل جیبش گذاشت. بوی خاک آب خورده هم آرامش نمی‌کرد.
لوله آب را برداشت و این دفعه کنار راه آب ردیف گوجه‌ها گذاشت. برای آرزوهایش می‌جگنید و درد این جنگ، شب‌ها خواب را ازش می‌گرفت. همه سختی‌ها و بدن‌ درد ها را تحمل می‌کرد اما دل نازکش هیچ وقت به زبان سرخ مادرش عادت نمی‌کرد.
قطره‌های اشک‌ را با همان دستان خاکی پاک کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت. هیچ صدایی نمی‌آمد؛ به صحفه‌اش نگاه کرد، تماس قطع شده‌بود! با دیدن قطع شدن تماس، سرعت اشک‌هایش بیشتر شد. صدای هق‌هق‌هایش درون باغ تاریک و روشن پیچیده‌بود.
هنوز طلوع آفتاب پهن نشده، بعد از جمع کردن جانمازش، زنگ می‌زد و یک روز کامل را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا