• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,900
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
سکینه دامن بلندش را با پنجه‌هایش کمی بالا گرفت و با کمی فاصله کنار سیما روی زانوهایش نشست و دست روی پیشانی‌اش گذاشت:
- نه، تو نداره. «نه، تب نداره.»
با تعجب به او که با لباس خانه به اینجا آمده و هیچ چادر و مانتویی نپوشیده بود، نگاه کردم. سیما با همان چشم‌های بسته‌اش خندید و باز چیزی نجوا کرد که فقط آن دو زن شنیدند. سکینه، خاله‌ی محسن دستش را عقب کشید و بلند و عصبی داد زد:
- بلند واد بینُم ای چیانَ اَ کُیا دونی؟ «بلند شو ببینم این چیزا رو از کجا می‌دونی؟»
صدای باریک و آرام مادر محسن، صدیقه او را دعوت به سکوت کرد و بعد به من با تردید نگاه کرد. اصلاً نمی‌دانستم چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ هیچ توضیحی نداشتم. سیما باز به ناله افتاد و به خودش پیچید:
- گرمه! دارم می‌سوزم!
و بعد ناگهان ناخن به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
صدای جیغ‌های مکرر سیما نگاهم را از سایه گرفت و به درب اتاق محسن در آن‌سوی حیاط و باغچه‌ی کوچک کُنار داد. ناگهان ابرها آسمان بالای سرمان را محاصره کردند و حیاط حالتی نیمه‌تاریک گرفت. فضای سرد خانه با بادی که می‌وزید و شاخه‌ها را تکان می‌داد از قبل هم سردتر شده بود. دوباره به درب آن اتاق نگاه کردم. به جای حضور سیاهی چیزی باریک و محکم از درب بیرون آمد و محسن با تردید جلو رفت. نگاهم به عضلات آفتاب‌زده و بیرون آمده از زیر آستین کوتاه تیشرت سبزش افتاد:
- دا، بیو بین ای درا چِن شونِه؛ گُش و بندِ کُنِن. مو تِیام نَمبینن، بیو بین چیه. «دا، بیا ببین این درا چشونه؛ باز و بسته می‌شن. من چشمام نمی‌بینن، بیا ببین چیه.»
پیرزنی قدخمیده با عصایی بلند در دست استخوانی و لرزانش از آن اتاق بیرون آمده و روبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
درب‌ کمد اول و نزدیک به من، به آرامی باز شد و من به سرعت آن را آنالیز کردم تا دلیلی برای باز شدنش بیایم و بعد ناگهان تمام درب‌ها هم‌زمان باز و بهم کوبیده شدند. از آن‌ها فاصله‌ی بیشتری گرفتم و عقب رفتم و خودم را به دیوار پشت‌سرم چسباندم. ناگهان عطر تندی زیر بینی‌ام پیچید. نگاه مات برده‌ام را به مسیر عطر گرداندم و بعد، آنجا در فاصله‌ی چند سانتی صورتم، درست در پایین شانه‌ام، پیرزن قد راست کرده و صورت مومیایی شده از لایه‌های روی‌ هم افتاده‌اش را مقابلم گرفته بود. صدای کلفت و بمی، به جای صدای ضعیف و لرزانش از میان لب‌های روبه پایین برگشته‌اش، بیرون آمد:
- تو خواهی سوخت! خواهی سوخت! تو به ما باز خواهی گشت!
صدای نعره‌های دردآلود و بلند، محسن را شنیدم؛ اما نفسم حبس شده و جرأت نداشتم چشم از پیرزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
صدای جیغ‌های سیما را دیگر نمی‌شنیدم. مهم نبود چه پیش آمده، همین که دیگر جیغ نمی‌کشید کافی بود. احساس خفگی شدیدی داشتم. انگار هیچ‌کجای تنگانه هوایی برای تنفس نداشت. بغض کردم. کی قرار بود ما در این خاک، راحت سر به بالین بگذاریم و یا از هوای گرفته و سردش راحت نفس بکشیم؟ خسته بودم. حدس می‌زدم چشم‌های من از چشم‌های بی‌قرار محسن هم خسته‌تر و سیاه‌تر شده بود. سایه‌ی تیره‌ی محسن را هنوز در نزدیکی‌ام می‌دیدم که بی‌قرار برای خودش رژه می‌رفت. ترسیده بودم. اگر سیاهی نحس تا اینجا به دنبالم آمده، یعنی نمی‌توانستم با خیالی راحت سیما را به پیش بابا بفرستم. سرم را بیشتر خم کردم و به کتانی‌های نیم‌پوشم که مانند دمپایی پنجه‌های پایم را در خودش جا داده بود، خیره شدم. سایه‌ی محسن از حرکت ایستاد و به آرامی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
نقش آتش سر به فلک کشیده در نگاهم را با پلک زدنی پاک کردم و اینبار به هیبت بلند و باریک خاله‌ی محسن دادم که با عجله و بی‌توجه به شدت بارانی که به کف سرامیک‌ها می‌خورد و شپ‌شپ صدا می‌داد، دستش را سایبان سرش کرده و همانطور که نگاهش به درخت سوزان بود، به سمتمان پا تند کرد. صورت لاغر و درازش را از سایه‌ای از خشم پر کرده بود به ما که رسید با دستش به سایبان اتاق‌های مجاورش اشاره داد و ما دل از نگاه به درخت سوزان کندیم و به جایی که اشاره داده بود رفتیم. سراپا خیس از قطرات باران، در خودم جمع شدم. خاله چشم‌های درشت و کشیده‌اش را به سمت هر دوی ما هشدارگونه تاب داد و لب زد:
- بهتره راستش رو بگین، این دختر کجا رفته؟
صدایش گرفته و بم از میان سروصدای باد و باران به گوشمان می‌رسید. محسن، نگاه بیچاره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
اما لازم نبود منتظر جوابش بمانم. خاله به سرعت ابرو در هم کشید و یکه خورده دستش جلوی دهانش نشست و پدر محسن نگاه ناباورش را از من گرفت و به محسن داد. محسن سرش را پایین انداخت و دست‌هایش را درون جیب‌ اسلشش فرو برد:
- تازه از سربازی اومدم. دست خواهرم رو گرفتم اومدم پیش مامان و بقیه خواهر و برادرام. حقیقتش من تا حالا پامو تو تنگانه نذاشته بودم و اصلاً از جریان اون خونه خبر نداشتم. محسن سعی کرد بهمون کمک کنه و ازمون خواست تا حل شدن مشکلمون بیایم اینجا!
خب تا اینجا کافی بود. هر دو رنگشان در این سیاهی و سرما پریده بود. همه‌ی ما خیس آب بودیم و من یکی که از سرما رو به انجماد بودم. اگر به من می‌گفتند که باید از این خانه بروم، مجبور بودم پیش مامان برگردم. من که در این ساعت و در زیر این باران دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
خاله صلواتی فرستاد و نگران به سمت اتاق مادربزرگ، جایی که آن چیز نامعلوم به سمتش رفته بود، نگاه کرد و دست‌هایش را بهم مالید. نگاه آقا محمد به صورت نگران مادرش در آن‌سوی خانه افتاد. به سمتش رفت و میان راه ایستاد و بلند فریاد زد:
- تا چوب نگرفتم سرت برو!
من و محسن به سمتش چرخیدیم و آقا محمد را دیدیم که میان راه ایستاده و به سمت مادرش که دو متری از او فاصله داشت با غیض خم شده بود. نگران جلو رفتم و دیدم که آقا محمد کامل خم شد و دمپایی‌اش را از پای درآورد و آن را به سمت پیرزن بیچاره پرت کرد! کاری بس دور از ذهن و وقیحانه بود که پسری به روی مادرش دمپایی پرت کند؛ اما پیرزن بدون ذره‌ای تکان آنجا مقابل درب اتاق در زیر چتر تاریک سایبان اتاق، ایستاده بود و بی‌کلامی ما را تماشا می‌کرد. تنم از دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
بعد به خدا پناه بردم و با تمام وجود از او یاری خواستم:
- خدایا به دادم برس! خواهرم رو از تو می‌خوام! خونواده‌م رو از تو می‌خوام! به حق بارون رحمتت که از صبح داره می‌زنه، من اونا رو از تو می‌خوام!
صدای بم پر از خشی درست از بیخ گوشم جوابم را داد:
- التماس کن، اون نمی‌شنوه، اون هرگز به حیوونای کثیفی مثل تو کاری نداره. تو با آتش ما خواهی سوخت. تو می‌سوزی! ضعیف! بیچاره! بی‌کس!... .
و باز ناسزاهایش شروع شد. محسن جلو آمد و مرا عقب کشید. درب اتاق در پشت سرم باز شد و طوفان سرما کمرم را سوزاند. به خودم لرزیدم و سرم را خم کردم و در میان دست‌هایم اشک‌هایم را ریختم. چه کسی می‌فهمید این همه ضعف و ناتوانی را؟ تنها سلاحم، اشک‌هایم بود. یکجا بنشینم و چنان گریه کنم تا شاید خدا چاره سازم شود. ترسیده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
محسن از جا پرید و پشت سر مادرش، از اتاق بیرون رفت. از درب باز اتاق قبل از بسته شدنش، بارش باران را دیدم. باران همچنان ادامه داشت. آقا محمد به من نگاه کرد. دست‌هایش را از دو طرف باز کرده بود و همان‌طور که چهار زانو نشسته بود، آن‌ها را از زانوهایش آویزان کرده بود. صورت بشاش و پرخنده‌ی صبحش حالا به صورتی جدی و متفکر و عبوس تبدیل شده بود. احساس گناه می‌کردم. من آن سیاهی را به اینجا آورده بودم. با پشت دستم بینی خیسم را پاک کردم و با سری پایین افتاده از خجالت و صدایی گرفته لب زدم:
- من شرمندتون شدم! به خدا قصد دردسر نداشتم. اگه هم لازم بدونید ما... .
آقا محمد به میان حرفم پرید:
- خواهرت مریضه. باید یه مدت بالا سرش باشیم تا حالش خوب شه. تو هم باید لباسات رو عوض کنی.
نگاهی به لبا‌س‌های تنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,498
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
آقا محمد تسبیح به دست به جایی شاید در بیرون از درب بسته‌ی اتاق نگاه می‌کرد. صدای هوهوی باد نگاهم را بار دیگر به بیرون از پنجره‌ی کوچک اتاق کشاند. ناگهان دو تقه‌ی آرام به درب بسته‌ی اتاق خورد. به ذهنم رسید که کسی آمده. محسن که یک زانویش را جمع و کنار درب اتاق نشسته بود. بی‌حوصله دست از بازی با موهای کوتاه روی پیشانی بلندش کشید و دست به زانو نیم‌خیز شد تا درب را باز کند که صدای محکم آقا محمد از پس گوشه‌ی نیمه تاریک اتاق او را سر جایش میخکوب کرد:
- بشین سرجات.
محسن با نگاهی پرتردید به تمام چهره‌های حاضر و خیره، همان‌طور نیم‌خیز ماند که بار دیگر تقه‌ای به در خورد و صدایش همه را هوشیار کرد. مادربزرگ محسن از زیر انبوهی از پتوهایش تکانی خورد و زمزمه‌ی بلندش را به گوشمان رساند:
- کسی هونه نی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا