متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 998
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
آقای اسمیت سرش را پایین می‌اندازد.
- پسرم میشه به این موضوع فکر نکنی؟ تو که تنها نیستی... تو من رو داری!
جکسون اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- عمو... عمو پس فردا تولد منه اما اون... اون‌ها نیستن!
آقای اسمیت لبخند تلخی بر روی لبانش طرح می‌بندد. آن‌قدر درگیر زندگی شخصی خود شده است که حتی فراموش کرده است که پس فردا تولد جکسون است. اما این موضوع را به جکسون نمی‌گوید که این موضوع هم به غم‌های دیگرش اضافه شود. جکسون که متوجه‌ی‌ مکث طولانی‌ عمویش می‌شود ادامه می‌دهد:
- من دوست داشتم روز تولدم مادر و پدرم کنارم باشن!
آقای اسمیت مردمک چشمانش را به‌سوی جکسون می‌چرخاند.
- قول میدم پس فردا که جشن تولدته اون‌قدر بهت خوش بگذره که به این چیزها فکر نکنی پسرم!
جکسون چند گام بر می‌دارد و سپس می‌گوید:
- عمو، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
خنده‌ای زیبا مزین لبان باریک جکسون می‌شود سپس شانه‌ای با تمسخر بالا می‌اندازد و سیاه چاله‌اش را بالا می‌آورد.
- اون‌قدر با من بد بوده که فرصت نشد صفات خوبش رو بشناسم... .
سپس به طرف عمویش می‌خزد و دستی بر روی موهای مجعدش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- عمو، من اخلاق خوب و بدم چیه؟
آقای اسمیت دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمانش را فشار می‌دهد و نرمخند لبانش کش می‌آید:
- خب... سئوال جالبی پرسیدی!
سپس چند گام به طرف خانه بر می‌دارد و جکسون هم دستانش را پشت کمرش قفل می‌کند و چند گام بر می‌دارد.
- اخلاق‌های خوبت شامل، خوش‌اخلاق و مهربون و باهوش بودن... این‌که برای هر چیزی تلاش می‌کنی و در برابرش استقامت می‌کنی!
سپس رویش را بر می‌گرداند و صورتش جمع می‌شود و ادامه می‌دهد:
- اما دو تا اخلاق بد هم داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
آقای اسمیت، دسته‌ی کلید را میان دستانش رد و بدل می‌کند و لب می‌زند:
- پس این خیلی خوبه. امیدوارم که بتونم توی هر مسائلی بهت کمک کنم پسرم!
نگاه جکسون، به طرف سنجاب کوچک چرخ می‌خورد. قفس را محکم‌تر از قبل در دستش می‌گیرد و می‌گوید:
- عمو، کسی که محصل نباشه‌ چرا مورد تمسخر افراد جامعه قرار می‌گیره؟
آقای اسمیت، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و در حینی که کلید را بیرون می‌کشد، لب می‌زند:
- یک انسان باید علم و دانش داشته باشه. یعنی باید از سن هفت سالگی وارد مدرسه بشه تا درباره‌ی زندگی و جامعه و مابقی مسائل، تجربه کسب کنه. دانش داشته باشه یه انسان زمانی پخته میشه که هم تحصیل کرده باشه هم از روی کنجکاو بودنش سعی می‌کنه از هر چیزی سر در بیاره.
آقای اسمیت، درب ماشین را با یک حرکت می‌گشاید. جکسون بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
آقای اسمیت، ماشین را جلوی خانه‌ای لوکس و زیبا نگه داشت. نگاه‌های جکسون، حول فضای شلوغ خیابان شیکاگو چرخید. سپس گفت:
- عمو، این‌جا کدوم یکی از شهرهای آمریکاست؟
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
آقای اسمیت، نگاهش در اعضای صورت جکسون چرخ خورد، سپس به حرفش افزود:
- من میرم خونه زود برمی‌گردم، خب؟ گرسنه نیستی؟
هوم کشداری از گلوی جکسون خارج شد. آقای اسمیت، هیستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- غذای خونگی می‌خوری؟ یا غذای بیرون؟
- غذای بیرون.
آقای جکسون، با تکان دادن سرش بسنده کرد‌. بلافاصله از ماشین پیاده شد و قدم‌هایی خرامان به‌سوی خانه‌اش برداشت. جکسون، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، گویا مردم برایش عجیب و غریب بودند. دستش را بر روی دکمه قرار داد و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
آقای اسمیت اندکی از موزیک را گوش داد. در حین گوش دادن به موزیک، قولنج انگشتانش را شکاند و گفت:
- اوه، عجب آهنگی!
جکسون، خجل‌وار سرش را پایین انداخت و انگشتان کوچکش را به بازی گرفت.
- عمو، خجالتم نده!
آقای اسمیت، با انگشت سبابه‌اش چانه‌ی منقبض و ملتهب جکسون را بالا آورد و در دو گوی آبی رنگش خیره شد و گفت:
- خجالت چرا؟ موزیکه خیلی قشنگه!
جکسون، خیره به مردمک چشمان آقای اسمیت که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، لب زد:
- قطعاً همین‌طوره!
- بله.
جکسون، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت عمویش را بیابد. سپس گفت:
- الان کجا می‌ریم؟
آقای اسمیت، پلک‌های خسته‌اش را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های سنگینش را گشود و گفت:
- به خونه‌ی جدید می‌ریم.
- بعدش شما میری؟
آقای اسمیت، با لجاجت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
آقای اسمیت با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- ای کاش می‌‌تونستم حقیقت‌ها رو بهت بگم، نه این‌که طفره‌ برم.
جکسون، نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی رو به عمویش لب زد:
- دوست داشتی پسری مثل من داشته باشی؟
آقای اسمیت، با لبخند به او با تیله‌‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- من تو رو همین الان هم پسر خودم می‌دونم، اما اگر بخوایم تصورش رو کنیم که تو پسر واقعی من نیستی و برادر زاده‌ام هستی، باید بگم که وجود همچین پسری مثل تو که من هم پدر واقعیش باشم، یکی از آرزوهای بزرگ من توی زندگیمه. درسته پدرت نیستم، اما از این‌که من عموتم و تو برادر زاده‌امی، خیلی خوش‌حالم. گویا آرزوی این‌که پدرت نیستم به دلم مونده، ولی از طرفی دیگه برآورده شده که حداقل یه نقشی توی زندگیم داری.
جکسون، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
نگاه سردی به جکسون انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و با لحن مرموز و ناراحت کننده‌ای لب از لب گشود:
- امکانش که وجود داره، ولی شاید از زن عموت جدا بشم.
جکسون، با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- نه، نمی‌خوام آدرس خونه‌ی جدیدمون رو بلد بشه. در رابطه با جدایی شما دو نفر هم هیچ پیشنهاد یا نظری ندارم.
آقای اسمیت، افکارش به سرعت پراکنده شدند. لب گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نهایتاً جلوی در خونه اومد خودم باهاش صحبت می‌کنم و قانعش می‌کنم و بهش گوشزد می‌کنم که اطراف خونمون و طرف تو پیداش نشه.
جکسون، لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- قول میدی؟
- قول میدم.
جکسون، با لحن خطرناک و مرموزی گفت:
- عمو، اگر شما و زن عمو از هم جدا بشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
جکسون، قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش، شروع به لرزیدن کرد. آسمان چشمانش، طوفانی شد. با این حال، ل*ب‌های براقش را از هم باز کرد و گفت:
- اگر از من دور باشه خیلی بهتره.
نفس عمیقی کشید و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد. بالاخره وارد خیابون برادوی شد و سکوت حکم‌فرمای بینشان را شکست.
- چند دقیقه دیگه با دیدن خونه هیجان‌زده میشی!
جکسون، با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرها، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- بزرگه یا کوچیک؟
- به قدری بزرگه که گویا انگار قصره.
هلال طلایی رنگ موهایش را از روی صورتش کنار زد و با ذوق و شوق لب زد:
- پس والاتر از واژه‌ی قصره!
آقای اسمیت، ذوق جکسون را که دید با خنده‌ای که مزین لبان باریکش شده بود، سرش را چرخاند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
ماشین آقای اسمیت جلوی ساختمان صد طبقه‌ای توقف شد. جکسون تمامی ساختمان‌های موزون را از زیر نظر گذراند و گفت:
- عمو، خونه‌ی جدید ما طبقه‌ی چندمه؟
- طبقه‌ی دهم.
جکسون انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و در هوا چرخاند و طبقه‌ها را شمرد و هین کشداری از گلویش خارج شد.
- استخر هم داره؟
- داخل حیاط پشتی استخر و دو تا تاب هست.
هردو گوی زیبای جکسون درخشش گرفت. بزاق دهانش را قورت داد و لب زد:
- درخت و گل هم هست؟
- آره، همون گل‌ و درخت‌هایی که دوست داری.
نرمخند لبان جکسون کش آمد، نگاهش را حول فضای شلوغ پیاده‌رو چرخاند و گفت:
- چرا این‌قدر خوبی؟
- مگه آدم می‌تونه با پسر به این خوبی و باهوشی بد باشه؟
جکسون از فرط هیجان دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید و چند قدم کوتاه برداشت. در حینی که اطراف را آنالیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
دختر کوچکی ضربه‌ی مضبوطی به درب خانه زد و ملین سرآسیمه سینی را بر روی میز نهاد و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و خطاب به آقای اسمیت گفت:
- عذر می‌خوام که نتونستم ازتون پذیرایی کنم، آخه ماریا از مدرسه تعطیل شده و باید در رو براش باز کنم.
آقای اسمیت تک ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. ملین به سوی درب پا تند کرد و در حینی که دسته‌ی هلالی شکل درب را میان انگشتانش گرفته بود و به سمت خود می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ماریا تویی؟
- آره.
درب را گشود و مردمک چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و سپس گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
کول پشتی‌اش را در آغوش ملین انداخت و سپس وارد سرویس بهداشتی شد و لب زد:
- جلوی در چند تا کفش بود، کسی این‌جا اومده؟
- عمو اسمیت و برادر زاده‌اش اومدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا