- ارسالیها
- 420
- پسندها
- 1,122
- امتیازها
- 7,283
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
آقای اسمیت سرش را پایین میاندازد.
- پسرم میشه به این موضوع فکر نکنی؟ تو که تنها نیستی... تو من رو داری!
جکسون اشکهایش را پاک میکند.
- عمو... عمو پس فردا تولد منه اما اون... اونها نیستن!
آقای اسمیت لبخند تلخی بر روی لبانش طرح میبندد. آنقدر درگیر زندگی شخصی خود شده است که حتی فراموش کرده است که پس فردا تولد جکسون است. اما این موضوع را به جکسون نمیگوید که این موضوع هم به غمهای دیگرش اضافه شود. جکسون که متوجهی مکث طولانی عمویش میشود ادامه میدهد:
- من دوست داشتم روز تولدم مادر و پدرم کنارم باشن!
آقای اسمیت مردمک چشمانش را بهسوی جکسون میچرخاند.
- قول میدم پس فردا که جشن تولدته اونقدر بهت خوش بگذره که به این چیزها فکر نکنی پسرم!
جکسون چند گام بر میدارد و سپس میگوید:
- عمو، من...
- پسرم میشه به این موضوع فکر نکنی؟ تو که تنها نیستی... تو من رو داری!
جکسون اشکهایش را پاک میکند.
- عمو... عمو پس فردا تولد منه اما اون... اونها نیستن!
آقای اسمیت لبخند تلخی بر روی لبانش طرح میبندد. آنقدر درگیر زندگی شخصی خود شده است که حتی فراموش کرده است که پس فردا تولد جکسون است. اما این موضوع را به جکسون نمیگوید که این موضوع هم به غمهای دیگرش اضافه شود. جکسون که متوجهی مکث طولانی عمویش میشود ادامه میدهد:
- من دوست داشتم روز تولدم مادر و پدرم کنارم باشن!
آقای اسمیت مردمک چشمانش را بهسوی جکسون میچرخاند.
- قول میدم پس فردا که جشن تولدته اونقدر بهت خوش بگذره که به این چیزها فکر نکنی پسرم!
جکسون چند گام بر میدارد و سپس میگوید:
- عمو، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش