متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دستان آغشته به خون | فاطمه اسدیان کاربر یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 599
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
ترجیح می‌داد حتی یکی از آن تازه واردها کنارشان باشد تا اینکه تنها باشند.
قصد دارد باز هم فریاد کمک سر دهد که دستی روی پهلوی بیمار می‌نشیند و کاملا حرفه‌ای سعی در بند آوردن خونریزی می‌کند.
با کمی آسودگی خاطر نگاهش را بالا می‌آورد که دختری با موهایی بیرون ریخته از کلاه و لباس مردم عام را می‌بیند. بدون هیچ تذکری برای نجات بیمار سکوت می‌کند و او را به اتاق عمل منتقل می‌کنند.
بیمار که با کادر اتاق عمل به داخل می‌روند، خسته پشت در می‌ایستد و کلافه دستی به یقه‌اش می‌کشد.
آراد: منصور به سرپرستار بگو تا فردا گزارش این خراب کاری روی میز هیئت مدیره باشه؛ حتماً توضیح بده چرا تمام کادرش رفتن تفریح و استراحت!
سپس می‌چرخد که نگاهش به یک جفت طوسیِ خالی از احساس برخورد می‌کند.
کمی اخم‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
پس از گذشت یک هفته، سرپرستار هنوز هم به سنگینی و دلخوری با آراد و منصور رفتار می‌کرد چرا که بخاطر آن‌ها توبیخ شد.
بدون نگاه به چهره‌ی او، کارتابل را به دستش داد و با گفتن:
- پرستار کیان رو بفرست بیاد اتاق حسام نریمان.
به سمت اتاق بیمار حرکت کرد.
الناز کیان، پرستار تازه واردی بود که آن شب به کمکشان شتافته بود. پرستار دیگر را به منصور سپرده بود تا خودش از زیر بار مسوئولیتش درآید و با همین الناز کیان ادامه دهد.
بدون نگاه به چهره‌ی سربازهایی که شیفت جدید آمده بودند، در اتاق را باز کرد و وارد شد که با دیدن صحنه مقابلش، متعجب از حرکت ایستاد.
الناز کیان، با چهره‌ای عصبانی به بیمار خیره شده و روی صندلی کنارش نشسته بود که با دیدن آرد کمی مضطرب از جا بلند شد. قصد داشت دلیلی برای حضورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
ساعاتی بود که درگیر توضیح به پلیس بودند؛ توضیحی برای توجیح مرگِ بیماری که قرار بر بیدار شدندش بود.
- برو یکم استراحت کن دیگه.
دست منصور را از شانه‌اش پایین می‌آورد و خیره به نوک کفش‌هایش، پیشانی عرق کرده‌اش را با آستین پاک می‌کند.
آراد: داغونم منصور... .
در ادامه حرف، چشمش به الناز می‌افتد؛ گوشه‌ای ایستاده و خیره به صفحه موبایلش چیزی تایپ می‌کند. حالت چشمانش هیچ نشانی از احوالش نداشت و چهره‌اش هم که خنثی!
سوالات زیادی ذهنش در درگیر کرده که باید از او بپرسد؛ به سمتش حرکت می‌کند امّا قبلش از رسیدن، الناز از جایش تکان خورده و دور می‌شود. از حرکت نمی‌ماند و دنبالش می‌کند. گویی الناز متوجه او نشده بود وگرنه می‌ایستاد. از بیمارستان خارج شد و وارد پارکینگ شد. مقابل یک پرشیای سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
نگاهی به احوالات بیمار جدید می‌اندازد و با دیدن کارتابل، در دل به این فکر می‌کند که دیروز همین حدودا زمان مرگ حسام نریمان را اعلام کرد.
بی‌حوصله‌تر از هر وقت دیگری، سرُم بیمار را چک می‌کند و با امضا کردن کارتابلش آن را کنار تخت آویزان کرده و به سمت میز اطلاعات می‌رود تا کمی آنجا بشیند. با نگاهی از زیر چشم به تازه واردی که برای طرحش آمده بود، خمیازه‌ای کشید و با بستن چشمانش استراحتی چند دقیقه‌ای به خودش هدیه داد.
تقریبا پلک‌هایش گرم شده و سرش سبک شده بود که دستی شانه‌اش را تکان داد. چشم باز کرد و یک لیوان بزرگ را مقابل چشمانش یافت. امتداد دستی که لیوان را نگه داشته بود الناز بود.
- فکر کنم خیلی خسته شدید؛ قهوه‌اس.
با دیدن چشم‌های خسته و پژمرده شده‌ی آراد، عذاب وجدانی به سراغش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
نیشخندی می‌زند و با اشاره به لیوان در دست آراد، صدای نیشخندش واضح‌تر می‌شود.
- خوش گذشته انگار.
اخمی مصلحتی می‌کند و با ضربه‌ای کم‌جان به ساق پای منصور غر می‌زند.
آراد: جمع کن خودتو بشر مثل پیرزنای فضولِ قاجاری نباش.
خنده‌ی کم صدایی سر می‌دهد تا تذکر سرپرستار را به جان نخرد سپس سری تکان می‌دهد و با گفتن:
- بپا دم به تله ندی دکتر!
کیف سامسونتش را دست می‌گیرد و از بیمارستان خارج می‌شود.
خیره به لیوان در دستش به حرف منصور فکر می‌کند. الناز را با آن چشمان طوسی تصور می‌کند و ذهنش در همان لحظه تا مراسم خواستگاری و عروسی هم پیش رفته که شتاب‌زده سرش را تکان می‌دهد و با گفتن:
- بسم‌الله! خدا لعنتت کنه منصور.
به سراغ کار می‌رود تا ذهنش را سامان بخشد. ساعت‌ها مشغول کار است و متوجه گذر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
با نگاهی گنگ خیره به دخترک می‌شود؛ الناز هم کمی دست‌دست کرده و سپس با هدایت موهایش داخل مقنعه، اشاره‌ای به چشم درد می‌کند.
الناز: اگر درد میکنه؛ موم بهتره براش.
سری تکان می‌دهد که چند تار موی خیس از عرقش روی پیشانی به رقص در می‌آیند.
آراد: درسته ولی الان وقتش رو ندارم و... .
قبل از اینکه بتواند باقی جمله‌اش را بگوید؛ موبایل کیان زنگ خورده و بدون توضیحی از اتاق دور می‌شود.
برایش این نوع از رفتار، آن‌هم از پرستاری که طبعاً باید کمی با پزشک‌ها محتاطانه‌تر رفتار کند، عجیب بود.
***
استکان چای را زیر بینی می‌برد و با نفسی عمیق عطر دلنشینش را میهمان ریه‌هایش می‌سازد. با احتیاط جرعه‌ای از چای را به دهان می‌برد که زبانش را می‌سوزاند و «آیی» گویان استکان را فاصله می‌دهد.
زن سن‌دار مقابلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا