فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه قطعه‌های باخ و شوپن | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 557
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 548
ناظر:
Asalr.zn MIELE

عنوان: قطعه‌های باخ و شوپن*
نویسنده: زری مصلح
ژانر: #درام
خلاصه: عشق شیرین است، زندگی بخش است...اما برای او نه! برای تیگران اشتباه است و غم؛ هنگامی که احساس می‌کند به دختری که فرسنگ‌ها با او فاصله دارد، علاقه‌مند شده است. تیگرانِ مطرود، سعی می‌کند به این نتیجه برسد که باید، تنها برای نجاتِ زندگی خود از تنگناها دست و پا بزند...نه برای رسیدن به دختری که از عهده‌ی خرید یک پدال دست دوم پیانوی او هم برنمی‌آید.
***
*پیانیست‌های معروف آلمانی و لهستانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,767
پسندها
34,377
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
- هِی بچه، انقد چونه نزن! یا بخر یا راهتو بکش برو. ذله شدم بس که باهات راه اومدم بچه پررو!
نفسش عمیق بود و با این حال، در راه برگشتن گره خورد. می‌دانست حالا باید انتخاب می‌کرد... یا آرزوهایش و کارش، یا یادگاریِ عزیزش! سخت بود و دیوانه‌کننده. با این حال خود را توجیه کرد؛ می‌توانست دوباره او را ببیند و دیگر به یادگاری نیاز نداشته باشد دیگر؟ همهمه‌ی خیابان آزاردهنده بود و تمرکزش را برای این انتخاب، سخت به هم می‌زد. ساعت را از دستش بیرون کشید و به طرفِ پیرمردِ بی‌اعصاب گرفت. چشمش را در چهره‌ی پر از چین و چروکِ حاصل از پیریِ او چرخاند و گفت:
- باشه... می‌تونی قیمت اینو هم بگی دیگه؟ با این ۲۲ تومنت جوره. به خدا اصله، شاید بیشترم بیارزه؛ تو رو خدا راه بیا!
پیرمرد ساعت را از دستِ او گرفت و نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
بالاخره توانست لبخند بزند. پس از انجامِ کارهای انتقال پول، بیست میلیونی که در کارت داشت هم خالی شد. بعد از یک ساعت بود که سازِ دوست داشتنی‌اش را در کیفش، پشتِ خود حمل می‌کرد. از بندِ کیف چسبیده بود. نمی‌توانست لبخند زدن را متوقف کند و همین‌طور... فکر کردن به چشم‌های مشکی‌ای که از ذهنش پاک نمی‌شد!
از کنار مغازه‌ها می‌گذشت و حتی لب‌هایش را در مقابل مانکن‌ها کش می‌آورد. صدای شیطنت بچه‌ها هم شیرین بود و همهمه‌ها هم دیگر آزاردهنده نبودند. سوزِ سردِ پاییزیِ دم غروب، اوی دل‌گرم را نمی‌آزرد و افکارش هم خوب و مثبت شده بودند. این گیتار... پلی برای ملاقات دوبارهٔ او و آن چشم‌های زیبا می‌شد؟
***
- "بارون اومد و یادم داد تو زورت بیشتره
ممکنه هردفعه اون‌جوری که می‌خواستی پیش نره!"
بویِ تلخِ قهوه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
- "خاطره‌هام داره خواب و می‌گیره ازم
دوری و من دیگه ته دنیام، قلبت نوک قله قافه..."*
چشم چرخاند و نور‌های زرد و سفید، چشمش را زد. تیله‌های اذیت شده‌اش را ریز کرد و قبل از این‌که تصمیمش را برای کامل بستن آن‌ها قطعی کند، ضعفی او را مجبور به این‌کار کرد! ضعفش را شاید گشنگی برای چیزی حدود چهل ساعت آغاز کرده بود؛ اما زدن تیرِ آخر کارِ آن نبود! کارِ آن تیله‌های مشکی رنگی بود که به‌خاطر خنده، ریز شده بودند.
با دست چپش محکم‌تر از گیتار چسبید و سرش را چندباری تکان داد تا توان و بیناییِ خود را برگرداند. سیاه رفتن چشمانش باعث شده بود به سختی بتواند فضای مملو از رنگ‌های زرد و سفید و قهوه‌ایِ کافه را ببیند و دست از چشم چرخاندن برداشت. باید متمرکز می‌ماند... باید! یادش نگه داشت که این اجرا، برایش حکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
پس از اتمام اجرایش، سرپا ایستاد و از میکروفونِ تقریباً بی‌کیفیت فاصله گرفت. با ایستادنش، چند نفر برایش به آرامی دست زدند و او به آرامی برای تشکر، خیلی کوتاه سرش را خم کرد.
صداها در سرش بیشتر و بیشتر می‌شدند و حرکتِ پاها روی پارکتِ قهوه‌ای رنگ و طرحِ چوب، دیوانه‌اش می‌کرد. از سِن پایین آمد و گیتارش را به دست دوستش که نزدیکش قرار داشت، داد. او هم به سرعت لب باز کرد:
- هِی تگرگ! این یارو موجیه کارت داره. خداوکیلی حاضرم زندگیم رو بفروشم برات استودیو بزنم تو دیگه اینو بی‌خیال شی... آخه آدم قحطه تو استودیوی این واثقی کار کنی؟!
سرش را تکان داد و دستی به ته‌ریش خود کشید. با بی‌قراری در جایش جابجا شد و دست خود را به گلو رساند. قدمی برداشت و در همان هنگام، لب باز کرد.
- آره آره می‌دونم. وحید تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
مرد دستی به ریشِ پروفسوریِ مشکی خود کشید و صدای کلفتش، همراه خندیدنِ دختر، به نابود کردن اعتماد به نفس پسر کمک کرد.
- تیگران... بیا بشین.
اضطراب از دست و پای تیگران چسبید و تیک عصبی‌اش فعال شد. آرنج‌های هر دو دستش کم‌کم درد گرفتند و انگار کسی پهلویش را زیر مشت و لگد گرفت. قلبش که بماند... قلبِ مظلومِ او در تمام شرایط سخت تند می‌تپید و حالش را بدتر می‌کرد. شاید باید همان‌جا فرو می‌ریخت و تمام اضطرابش تمام می‌شد، اما نه! برای او فروریختن معنی نداشت، به خصوص مقابل دیگران. پس لبخندی هرچند مضحک روی لب‌های پوست‌پوست شده‌ی خود نشاند. صندلیِ مقابل مردِ کت و شلوار پوش را کشید و صدای این عمل، در میان صدای آهنگِ در حال پخش گم شد.
- جانم آقای واثقی؟ با بنده امری داشتین؟
به صندلیِ چوبی که بوی نو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
- تیگران... بحث من هیچ‌وقت با صدات و خوندنت نبوده و نیست! می‌دونی درد من چیه. تو آهنگای خوبی نمی‌نویسی! حتی به بچه‌ها توی نوشتن آهنگا کمک نمی‌کنی. بعد من چجوری قراره شما رو بند کنم؟ اسمتونو بذارم هماهنگ‌بند حتماً؟! به جای نوشتن اون عاشقانه‌های ابتدایی و مسخره با فرهاد و طاها بیشتر مچ شو. اونا علاوه بر هم‌گروهی‌هات ترانه‌سراهای خوبی هم هستن؛ سعی کن ازشون یاد بگیری و پیشرفت کنی.
و دیگر اعتماد به نفسی برای تیگران باقی نمانده بود. تلاشش برای ترانه نوشتن همراهِ تمام عاشقانه‌هایی که در وصف چشمانی زیبا و مشکی نوشته بود؛ هردو هیچ خوانده شده بودند. به ران پای خود چنگ زد و قرمز شدنِ چشم‌های خود را حس کرد. باز هم چیزی بروز نداد و تنها سر خود را جنباند.
- چشم آقای واثقی.
او هم سرِ خود را تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
تیگران دیده بود که دختر همراه دوستانش حساب کرده و بیرون رفته بودند؛ حدود یک دقیقه قبل. از جا برخاست و با سرعت از کافه بیرون زد. تمام ضعف و اضطراب خود را آن‌جا، جا گذاشت و دوید. راهرو خیس بود و نسبتاً لیز. در آن سرمای هوای برفی او را دید و به سرعت خود افزود. او که انگار می‌خواست سوار ماشین شود را صدا زد و نفس‌نفس زنان ایستاد.
- خانمِ آشتیانی... خانمِ آشتیانی یه دقیقه.
دختر چرخید و با نگاه کردنش، کلاهِ پوشیده از خزِ پالتویش را روی سر خود جابجا کرد. چشم‌های کشیده‌اش ریز شدند و قلب پسر تپید... و او دوباره دل‌گرم شد! بالاخره لبخندی روی لب دختر نشست و با کج شدن سرش، تیگران هیجان‌زده از جای خود تکان خورد.
- تیگران...؟
دختر این را با شک پرسید و تیگران برف‌های نشسته روی شانه‌هایش را تکاند. دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
مشتِ کوچکِ دختر، روی شانه‌اش نشست و او یکه‌خورده، کمی به عقب پرت شد. باز هم احساس ضعف کرد و وقتی متوجه شد دستانش می‌لرزیدند، آن‌ها را در جیبِ هودی مشکی‌اش پناه داد. دختر با خنده، دستش را به موهای حالت‌دار و خیس شده‌ی او رساند، برف روی آن‌ها را تکاند و گفت:
- هِی، کی با هم‌بازی بچگیاش این‌جوری صحبت می‌کنه؟ اسم دارم ها... اسمم رو که یادت نرفته؟ مشخصه که می‌شناسمت.
یک لحظه زبانش قاصر شد و نمی‌دانست باید چه کند که او را نگه دارد. این‌بار دستانش درون جیب، به شکمش چنگ زدند تا خود را کنترل کند. فکر کرد باید از جایی شروع می‌کرد و از انتظارش می‌گفت... قبل از این‌که ماهی زیبایش از دستش سُر بخورد.
- راستی پارَند...خانم. الان گیتار دارم.
پارند هم دستانش را درون پالتوی بنفش خود برد و سرش را تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا