چکیده نگار چکیده نگار رمان شاخسار بید | فاطمه فاطمی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEME078❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 942
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسمه او
نام رمان: شاخسار بید
نویسنده: فاطمه فاطمی
ژانر: اجتماعی، معمایی

خلاصه : پروا شرافت، دختری که پیش از چشیدن طعم جوانی، تبدیل به مادری تنها می‌شود؛ پس از بیرون آمدن از کنجِ عزلت خود، انگشت اتهام و نگاهِ مغروقِ ترحم دیگران را سوی خود می‌بیند. او از دیار خود دل کنده و همراه دخترش از زبانِ تلخ مردم می‌گریزد. شاخسارِ بید، زندگی مملو افت و خیز این مادر و دختر را در طول بیست سال به تصویر می‌کشد.



پ.ن: باید یه چیزی از این بچه تو انجمن می‌موند.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
- اون واقعاً عاشقم بود...این تنها چیزیه که هنوز بهش باور دارم‌ و عاشق شاید یه روز دل بکنه اما دوباره برمی‌گرده...برمی‌گرده و دلیل رفتنش رو توضیح میده. حتما توضیح میده، باید بده! الان شده نه ماه و ده روز که رفته، حتی اگه بشه نه سال بازم منتظرش می‌مونم. همه جا رو می‌گردم دنبال شوهرم تا ازش بپرسم چرا...چرا من رو میون شما غریبه‌ها تنها گذاشت و رفت.
در دنیا، هیچ چیز سخت‌تر از به زبان آوردن کلماتی نیست که در دل به آن باور نداری! و پروا باور نداشت که دوباره زنگِ قدیمی و مغروقِ بی‌کسی خانه با انگشتانِ میثاق لمس شود.
-‌ پروا! برگرد...بذار چشم‌ها تو ببینم. مثل بچگی‌هات بارونی شدی دختر!
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
گاهی آدم‌ پر می‌شود از تنهایی، آن‌قدر تنها می‌شود که دست‌هایش را به دور خود حلقه می‌کند و عمیق می‌فشارد. و سپس کنار گوش‌هایش زمزمه می‌کند:
-‌ من همیشه با تو می‌مونم... .
شاید بتوان به فرهنگ لغت تنهایی جمله‌ای دیگر اضافه کرد. تنهایی، دور شدن از تن‌هایی‌ست که تو را از هم‌نشینی با خودت منع می‌کنند.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
-‌ بندِ خاطرات هیچ‌وقت پاره نمیشه، مانلی من! هر بار...محکم‌تر...محکم‌تر از روز قبل، سال قبل و سال‌های قبل مثل گردن‌بند، آویز گردنت میشه و می‌خواد دارت بزنه!
خاطراتی که آدم‌هایش در میانه راه تنهایمان گذاشته‌اند، همچون داری هستند که هر روز بیشتر بر گردن‌مان می‌بافیم. خودمان، خودمان را با مرورِ آن‌ها خفه می‌کنیم و بعد پایه‌‌ چوبی فراموشی گذشته و زندگی در حالِ زیر پایمان را با آخرین توان به جلو هُل می‌دهیم. و تمام!
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
خاطرات، یادگاری‌های جاودان گذشته‌اند، آدمی نه بدون آن‌ها یارای مبارزه با دشواری‌های زندگی را دارد و نه همراه آن‌‌ها. گویی آمده‌اند، خنجر بر قلب‌ها بزنند و خواب را از حال بشر بگیرند و سپس فرار کنند برای زمانی دیگر.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
همه رهگذرانی شده بودند که خانه او را ترک می‌گفتند. گویی آن‌جا یک کوچه متروکه است که کدخدای شهر تردد در آن را بر ساکنینش ممنوع ساخته. آدم‌ها می‌آمدند، ثانیه‌ای با او و دخترش گرم می‌گرفتند و بعد پی زندگی خودشان می‌رفتند.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
-‌ عشق مثل دیوار می‌مونه! جلو دید آدمیزاد رو می‌گیره. کاری می‌کنه همیشه نگاهت، فکرت پی اون باشه. انگار که تنها آدم روی این کره خاکیه....وقتی دیوار نبود؛ آدما حواسشون جمع‌تر بود، مثل الان کور نبودن!
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
« تو در من نفس می‌کشیدی و من در تو می‌زیسته‌ام. به سانِ سال‌ها و ماه‌های این عمر‌ خزان‌زده. و ما به یکدیگر پناه برده‌ایم تا کامل که نه...بلکه تمام شویم در آغوش‌‌گرم یکدیگر. من هر شب، تمام شده و هر روز که چشم بر این جهانِ غرق رسوایی می‌گشایم از نو متولد می‌شوم. در کنار تو، در کنار تو اختر من، ستاره درخشانم. بی‌تو این من محال است که آرام گیرد.»

* نامه شوهر اختر مامان
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
می‌فهمی چی میگم مادر؟ پروا جان، تو قبل این‌که یه زن شکست خورده باشی یه مادری. مادر یه دختر چهار ماهه مثل بلور. اجازه بده از بین این زخم‌ها که از نزدیک‌هات خوردی، یه گیاه خوشبخت جوونه بزنه.
پروا خطوط روی پیشانی و کنار چشم‌ها و لب‌ نازک زن را بدون پلک بر هم زدن می‌نگرد و در نقاشی‌های کودکانه صورت او دنبال خودش می‌گردد. به دنبال تصویر سال‌ها بعد خود.
-‌ همه میگن زخم‌ها بزرگت می‌کنه...اما من موافق نیستم. چون بستگی داره کی بهت آسیب بزنه. کسی من رو شکسته که یه روزی به خدایی رسوندمش. می‌پرستیدمش...چشم‌هاش پناهگاه نگرانی‌هام بود. زخم آدم‌ها رو قوی نمی‌کنه اختر مامان، بلکه زمان این وظیفه سنگین رو به دوش می‌کشه...فراموشی، فراموشی...بهترین مرض آدمه!
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,845
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
این را می‌گوید و بی‌آنکه فروریختن پروا را ببیند، منزل امیدهای ویران دختر را ترک می‌گوید تا صدای کوبش در آخرین تیر خلاص باشد بر پیکره زندگی‌اش. همه می‌روند، چرا هیچ‌کس نمی‌ماند؟ شاید فلسفه بودن‌ها رفتن است و رفتن سرآغاز متولد شدن آدمی‌.
 
امضا : FATEME078❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا