چکیده نگار چکیده نگار رمان شاخسار بید | فاطمه فاطمی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEME078❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 938
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
قهوه سرد دیدگانش را از تار موهای سپید پروا می‌گیرد.
-‌ عادت می‌کنی. اول به بودنم...بعد به سقف مشترک‌مون. بعد به اینکه چقدر دوستت دارم. همین که داداش ساغر بودم برات نه دوست میثاق، برام کافیه پروا.
پروا دیگر نتوانست بگوید آدمیزاد حتی به زندان هم عادت می‌کند اما باز هم برای فرار از آن در ذهنش هزار و یک نقشه می‌چیند.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
-‌ میثاق! کی از ما غریب‌تر رفته سر خونه زندگیش؟ با وسایلی که همه از عهد بوقن و برای یکی دیگه؟ بابا دیگه من رو دوست نداره. مامان گفت دیگه دخترش نیستم. من همون دختر بی‌آبروی فامیلم که موهای پدرش رو سفید کرده.
میثاق، دست پروا را جلوی لب‌هایش برد و بوسید.
-‌ ما هم رو داریم...پس غریب نیستیم. غریب کسیه که تو هیچ جمعی نگنجه. تو هیچ دلی خونه نداشته باشه. لعنتی تو خونه و خانواده منی...اصلا تو همون وطنی هستی که هیچ وقت نداشتم!
پروای نوزده ساله از کنار میثاق بلند شده و با لبخندی دندان‌نما به سبزی دیدگان او چشم دوخت. دستش را دور گردن میثاق گره زده و گونه‌های استخوانی‌اش را بوسید.
-‌‌ پس مهاجر نشو میثاق! وطن تو هیچ وقت ترک نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
زن‌ها! این موجودات که گاهی ظریف و شکننده خوانده می‌شوند، قانون طبیعت را بهم ریخته‌اند! احساسی حرف می‌زنند اما منطق سر لوحه هر کارشان است. ممکن است از درون متلاشی باشند و باز لبخند بزنند. گاهی خستگی امانشان را بریده اما همچون دوندگان بدون استراحت فعالیت می‌کنند. بیماری روی آن‌ها اثر ندارد. همیشه برای صلح پیش قدم می‌شوند. شاید اگر سیاست‌مداران جهان را از میان آن‌ها برمی‌گزیدند، نسل بشر هیچ جنگ جهانی و کشتاری به چشم نمی‌دید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دست پروا روی شانه‌های لرزان ترمه قرار می‌گیرد. به عسلی چشم‌های درشت ترمه نگاه می‌کند اما مخاطبش پرواست. پروای هفده ساله.
-‌ دنبال دیدن اونی؟ تا به چشمش بیای؟ آخرش که چی...زنش بشی؟ این همون سرنوشتی نیست که مادرت می‌خواد برات رقم بزنه؟ تو هنوز خیلی راه نرفته داری ترمه، به خاطر یه نفر دیگه خرابش نکن! کلی جوونی مونده که نکردی، کلی جا هست که ندیدی...هزار تا آدم هست که هنوز نشتاختی‌شون. و فکر می‌کنی دنیا یعنی دوستت دارم شنیدن از زبون اون آدم؟ اگه تو دوستش نداشته باشی اونم یه آدم معمولیه، مثل خیلی‌ها دیگه دانشگاه میره و حقوق می‌خونه. انقدر بهش پر و بال دادی که از خود واقعیش بزرگ‌تر شده.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
قصه‌های از خود درآوردیش نه آغازی درست داشت، نه پایانی معنادار اما مانلی دوستشان داشت. خمیازه‌کشان می‌گوید:
-‌ پس من می‎‌خوام مثل مه‌لقا بشم! ولی مامان مگه دخترام می‌تونند حاکم بشن؟
پروا آباژور را خاموش کرده و پیشانی مانلی را می‌بوسد.
-‌ معلومه که می‌تونند! شاید الان تو بعضی از کشورها همچنان باهاشون مخالفت بشه ولی بهت قول میدم یه روز به جایی که حق‌شونه برسن...و البته به نسل تو و هوش سرشارتون ایمان دارم.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
-‌ برای یه عاشق همیشه یه راه بهتری هست. نخواستی بمونی.
میثاق بر گردن از تحرک بازمانده‌اش دست می‌کشد.
-‌ یه وقت‌هایی عشق برای ادامه دادن به زندگی کافی نیست. ما خودمون رو گول زده بودیم، حق با اون بود...من آدم زندگی تو نبودم. من ساده لوح احمق، می‌تونستم تکیه‌گاه باشم؟ اونم با دست خالی؟
پروا زیر لب زمزمه می‌کند:
-‌ من تکیه‌گاه نمی‌خواستم همدم می‌خواستم. دست تو خالی نبود، چون دست من رو همیشه تو دستت داشتی.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
-‌ به مامان قول بده دیگه هیچ‌وقت به هیچ کس و هیچ جایی وابسته نشی. خب؟ وابستگی یه دیوه. یه دیو سیاه زشت. وقتی عادت کنی به بودن دیگران حتی من، یعنی این دیو رو به قلبت راه دادی. دوست داری همراه یه دیو زشت بشی؟
چهره گنگ مانلی حکایت از ندانستن معنای وابستگی دارد.
-‌ بذار این‌طوری بهت بگم، منتظر نباش یه نفر خوشبختت کنه یعنی مثل سیندرلا نباش. به آدم‌ها دل نبند چون همه‌شون رفتنین. حتی به پیمان....و من یا مامانی و بابایی همه ممکنه یه جایی تنهات بذاریم. باید یاد بگیری با شرایط کنار بیای چون هیچ چیز موندگار نیست.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
دست آزاد پیمان، روی دست پر از دستبندهای خودساخته دختر جای می‌گیرد.
-‌ من نه سال تمام تلاش کردم. فکر کردم میشه همه چی رو درست کرد. احمقانه به زندگی تموم شده‌مون ادامه می‌دادم. هر چقدر برای بودنش تلاش می‌کردم بیشتر ازم دور می‌شد. اگه نه سال می‌شد بیست سال باز هم من برای اون یه غریبه بودم. یه بار اضافی. اگه زندگی مادر تو یه پیتزا فرض کنیم، من دوغی بودم که بهش نمی‌خورد.
مانلی شیشه را پایین می‌دهد. دلش هوای آزاد طلب کرده است.
-‌‌ شاید اصلا نباید تلاش می‌کردی...ظرف شکسته رو نمی‌شه مثل اولش کرد.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- فکر کردم خوشبختیش تو نبودن منه.
ثریا از جا برخاسته بود تا به اتاقش برود. پیش از رفتن، رو به آن جوان سر‌به‌زیر گفت:
-‌ همین اشتباهه. که جای یه آدم دیگه هم تصمیم بگیرید. یه وقت‌هایی خوشبختی آدم خلاصه میشه به بودن کنار یه آدم دیگه. این خوشبختی رو به هر دلیلی هم که بوده، نباید ازش می‌گرفتید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,844
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
مانلی با هرکس دیگری آمده بود حالا می‌توانست بدون شرم سر روی شانه‌اش بگذارد اما با بهزاد نمی‌توانست. او غریبه‌ای بود که بوی آشنایی داشت. گویی از خاک بیرونش کشیده و کنار مانلی قرارش داده‌اند. ناگهان تمام وجودش را تب‌دار می‌یابد. او واقعاً دلش می‌خواست این مرد را بغل کند! بوی زندگی می‌داد، بویی که تنها در آغوش مادرش به مشامش می‌رسید. بهزاد دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کند. فاصله دیگر معنایی نداشت، او دخترش بود. دختری که به گفته خودش هنوز انتظارش را می‌کشد. دستش را دور بازوی او حلقه می‌کند. مانلی از این فرصت استفاده کرده و سر روی شانه‌ مرد می‌گذارد. دیگر تپش قلبش را احساس نمی‌کند. گویی وجودش پس از سال‌ها آرام گرفته است.
 
امضا : FATEME078❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا