- ارسالیها
- 2,637
- پسندها
- 65,329
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- نویسنده موضوع
- #21
قهوه سرد دیدگانش را از تار موهای سپید پروا میگیرد.
- عادت میکنی. اول به بودنم...بعد به سقف مشترکمون. بعد به اینکه چقدر دوستت دارم. همین که داداش ساغر بودم برات نه دوست میثاق، برام کافیه پروا.
پروا دیگر نتوانست بگوید آدمیزاد حتی به زندان هم عادت میکند اما باز هم برای فرار از آن در ذهنش هزار و یک نقشه میچیند.
- عادت میکنی. اول به بودنم...بعد به سقف مشترکمون. بعد به اینکه چقدر دوستت دارم. همین که داداش ساغر بودم برات نه دوست میثاق، برام کافیه پروا.
پروا دیگر نتوانست بگوید آدمیزاد حتی به زندان هم عادت میکند اما باز هم برای فرار از آن در ذهنش هزار و یک نقشه میچیند.