• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #481
همان‌طور که به طرف اتاق می‌رفتم تماس را وصل کردم.
- سلام شهرزادی چطوری؟
به جای شهرزاد امیر جواب داد:
- سلام خانم ماندگار! حالتون چطوره؟
کنار دیوار اتاق روی زمین نشستم و نگران پرسیدم:
- برای شهرزاد اتفاقی افتاده؟
- نه، نگران نباشید، الان حالش خوبه، کله‌ی سحر دردش شروع شد، آوردمش بیمارستان، سر ظهری آقاپسر ما به دنیا اومد.
ذوق‌زده جیغ کوتاهی کشیدم.
- واقعاً؟ بالاخره این گل پسر تشریف فرما شد؟ حالش چطوره؟
- خوبن، هم شهرزاد، هم امیرعلی.
- امیرعلی؟
- بله اسمش رو گذاشتیم امیرعلی.
- مبارکه، قدمش پر خیر و برکت، امیدوارم صاحب اسمش نگه‌دارش باشه.
- ممنونم خانم ماندگار، خواهرم از شهرستان داره میاد پیش شهرزاد، دو سه روز می‌مونه، بعدش هم شهرزاد قراره بره خونه پدرش، دیگه من می‌تونم بیام دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #482
از وقفه‌های بین کلام شهرزاد می‌توانستم بفهمم درحال جابه‌جا شدن در تخت است.
- اِی... بدک نیستم... یه خورده درد دارم، اما بالاخره تموم شد.
- امیرعلی‌خان چطوره؟
- دیدی؟ دیدی بالاخره امیر چی کار کرد؟ می‌خواست اسمشو بذاره علی، کلی شلوغ کردم قبول کرد بذاره امیرعلی.
- علی مگه چش بود؟ به این خوشگلی.
- سارینا! حالم خوش نیست وگرنه به لیچار می‌بستمت؛ همون یه دونه علی که تو رو اسیر کرده بسمه، مثل این‌که این علی نمی‌خواد دست از زندگی من برداره.
- تو چرا دلت رو با علی من صاف نمی‌کنی؟ حداقل با علی خودت خوب باش.
- من فقط با یه علی توی دنیا دشمنم اون هم خوش‌بختانه گم و گور شده، این گوگولی هم امیرکوچولوی منه.
- اتفاقاً امیرعلی اسم خیلی خوبیه دست آقاامیر درد نکنه، ان‌شاءالله خدا اسمش رو بلند کنه.
- مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #483
دستی به صورتم کشیدم. وقت برگشتن به خانه نزدیک بود. کار نکرده‌ای داشتم که فقط امشب را برای انجامش فرصت داشتم. اگر موفق می‌شدم می‌توانستم دختری را از این‌که چون من گرفتار فراق شود، نجات دهم. درد بد فراق را نمی‌خواستم گلی تجربه کند.
لپ‌تاپم را برداشتم و آخرین کارهای گزارش را انجام دادم تا بهانه برای رفتن پیش آقامعلم داشته باشم. با تمام شدن کارم آن را در کوله گذاشتم و بلند شدم. خاله هنوز روی تخت در فکر بود. با بیرون آمدنم به طرف من روی برگرداند.
- خاله! گزارش کارهای گلی رو می‌خوام بفرستم، باید برم پیش آقامعلم، اجازه هست؟
- کار خوبی می‌کنی دختر، توران رو می‌فرستم همراهت بیاد.
توران که گویا مویش را آتش زده باشند، سریع با کفگیر فلزی در دست رسید.
- کجا خانم؟ بیام باهاتون؟
درحال پوشیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #484
لیوان را زمین گذاشتم و به سراغ لپ تاپ رفتم. گزارش و عکس‌ها را ایمیل کردم و صبر کردم تا ارسال شوند. آقامعلم لیوانم را داخل سینی چای برگردانده بود و نزدیکم آورد و‌ خودش لیوان دیگری را پر از چای کرد.
- من گزارش کم‌آبی رو که نوشته بودید خوندم.
لبخندی روی لبم آمد.
- اِ مگه روی سایت بود؟
- بله، خودتون ندیدید؟
لپ‌تاپ را رها کردم و لیوان چای‌ام را برداشتم. برای هم صحبتی با آقامعلم آمده بودم و الان وقتش بود.
- نه خب اینترنت نداشتم ببینم.
آقامعلم خودش را به طرف کیفش کشاند.
- من حتی چاپش هم کردم.
برگه‌ای را از کیفش بیرون آورد.
- میدم آقایوسف پشت دخلش بچسبونه تا همه ببینن.
برگه‌ای را که به سویم دراز کرده بود گرفتم و نگاه کردم. همان گزارش خودم بود. گرچه نامی از من نداشت، اما گویا اجبارم روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #485
آقامعلم نگاهش را به پنجره بسته کانکس دوخت.
- سال قبل تقاضا دادم معلم جدا بفرستن که کلاس دخترها رو جدا کنم، اما به‌خاطر تعداد کم دانش‌آموزها و نبود متقاضی برای این‌جا، تقاضام از طرف اداره رد شد، کاری از دست منِ معلم برنمیاد، فرهنگ مردم اینه، من توی این چند سال که این‌جا بودم دخترهای بااستعدادی رو دیدم که تا سوم رو تموم کردن نشستن خونه تا شوهرداری و خونه‌داری یاد بگیرن که احیاناً بی شوهر نمونن، این‌ها از دخترها فقط همینو می‌خوان که خوب شوهرداری کنه و بچه بیاره، اون هم پسر.
آقامعلم پوزخندی زد کمی سکوت کرد و بعد آهی کشید.
- البته که وضع پسرها هم آن‌چنان درخشان نیست، سال قبل فقط نصف اون‌هایی که ششم رو تموم کردن رفتن شبانه‌روزی، بقیه رفتن کار روی زمین و چوپونی و عملگی یاد بگیرن.
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #486
دو دستم را از هم باز کردم.
- خب از دخترهای همین‌جا بگیرید، مطمئناً مشکلی با زندگی کردن این‌جا ندارن، جز این‌که شما روستا رو نپسندید.
آقامعلم دقیق به صورتم نگاه کرد.
- منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- منظورم واضحه، می‌خوام بدونم حاضر به ازدواج هستید که بهتون پیشنهاد بدم؟
- پیشنهاد؟ به من؟ برای ازدواج؟
- بله برای ازدواج و برای شما.
آقامعلم جدی و کمی اخمو شد.
- کسی درمورد من چیزی گفته؟
- نه، اصلاً، این‌ها حرف‌های خود منه.
- چه پیشنهادی دارید؟
- اول باید مطمئن بشم حاضر به ازدواج هستید تا بهتون پیشنهاد بدم، اگر واقعاً تمایلی ندارید که... پس هیچی... حالا واقعاً تمایلی به ازدواج ندارید؟
آقامعلم کمی در سکوت به چهره‌ی من نگاه کرد. شاید در پی یافتن شوخی کلامم بود و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #487
از این‌که حرف تندی نزد چراغی در دلم روشن شد.
- آقای هاشم‌پور شاید من در موقعیتی نباشم که این حرف رو بزنم، اما شما الان در یک وضعیت بلاتکلیف زندگی می‌کنید، بالاخره که باید زندگی تشکیل بدید، مدام هم با این بهانه که زندگی در روستا سخت هست زن نمی‌گیرید، ولی توجه ندارید زندگی در روستا برای دخترهای این‌جا اصلاً سخت نیست، از اون طرف گل‌جهان هم دختر زیبا و کدبانویی هست، از نظر من مناسب ازدواج هست، از نظر شما ایرادی داره که قبولش نکنید؟
کمی دستش را بالا آورد.
- نه، نه، من نگفتم گل‌جهان‌خانم ایرادی دارن، فقط شاید آقایوسف نخواد دخترش رو به یه غریبه بده.
از این‌که در علاقه آقامعلم به گلی اشتباه نکرده‌ام خوشحال می‌شوم.
- شانستون رو امتحان کنید بعد ناامید بشید.
- ولی... .
- ولی نداره آقای هاشم‌پور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #488
ظاهر با دیدن من سرش را زیر انداخت.
- سلام خانم! شب‌ها این کوچه‌ها سگ داره، اگه کارتون تموم شده بریم.
- ممنون که اومدید دنبالم، بریم.
ظاهر با چراغ شارژی که در دست داشت تا راه را روشن کند، جلوتر راه افتاد. هنوز اول شب بود، اما کوچه‌ها از شلوغی زمان آمدنم خلوت شده بود. ظاهر قدم‌هایش تند بود و من عقب افتاده بودم.
- آقاظاهر... آقاظاهر!
ایستاد به طرفم برگشت.
- اتفاقی افتاده؟
به او رسیدم.
- تند می‌رید بهتون نمی‌رسم.
سری تکان داد و دوباره برگشت و راه افتاد، اما این بار آهسته‌تر راه می‌رفت. هنوز سر به زیر و اخمو بود.
- آقا ظاهر؟
- چیه خانم؟
نگاهش به کوچه بود و راه می‌رفت. بدون این‌که به من توجه کند.
- من یه عذرخواهی به شما بدهکارم، دیروز ناخواسته رفتاری کردم که ناراحت شدید منو ببخشید.
بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #489
بعد از شام وقتم را صرف جمع و جور کردن وسایلم کردم تا فردا زمانی که از جنگران برگشتم وقت تلف نکرده و فقط وسایلم‌ را بردارم و به زاهدان برگردم. تصمیم داشتم فردا برای رفتن به جنگران چیزی به همراه نبرم. کار خاصی در خانه‌ی نورخدا نداشتم. برای ثبت گفته‌های خانواده او رکوردر گوشی و برای ثبت عکس، دوربین عکاسی‌ام کافی بود. آن دو را درون یک کیف کمری که به همراه آورده بودم گذاشتم تا فردا همراهم باشد. بقیه وسایلم را درون کوله کنار چمدان می‌گذاشتم بماند مانتوی مشکی کتانم را به همراه مقنعه هم‌رنگش و شلوار لی زغالیم کنار گذاشتم تا فردا بپوشم و درنهایت همه مدارک و کارت‌هایم را هم از جیب عقب شلوار بیرون آورده و در کوله گذاشتم، فردا به آن‌ها نیاز نداشتم. می‌خواستم در سبک‌ترین حالت ممکن به جنگران بروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
672
پسندها
4,658
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #490
آقایوسف که رفت به طرف خانه‌ی نورخدا رفتم و کلون فلزی در چوبی را زدم. کمی منتظر ماندم تا نورالله با همان اخم‌هایش در را باز کرد.
- تو که باز اومدی؟
- برادرت اومده؟
- نه هنوز.
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم و به اطراف نگاه کردم.
- می‌خوای همین‌جا منتظر اومدنش بمونم؟
بدون حرف فقط سوالی نگاه کرد.
- بذار بیام داخل یه ذره بشینم.
کمی تردید کرد و بعد از جلوی در کنار رفت. «با اجازه‌ای» گفتم و داخل شدم. داخل خانه از بیرونش محقرتر بود. ساختمان خانه تماماً از کاه‌گل ساخته شده و در قسمتی از جلوی ساختمان سقفی با ستون‌های چوبی برپا بود که نقش ایوان را داشت و با ارتفاع کمی از حیاط ساختمان بلندتر شده و تنها قسمتی از حیاط بود که خاکی نبوده و کف آن‌جا را سیمانی کرده بودند. در حیاط خاکی جز یک تانکر آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا