متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 500
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
• عاقبت

شارلوت: #type8 #8w7

پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در هر کوک تا دو دقیقه زنگ می‌خورد، پس خاموشش نکرد تا ببیند چقدر دیگر زنگ می‌خورد، که در واقع بفهمد چقدر طول کشیده تا بیدار شود!
صدای ساعت سی ثانیه بعد قطع شد. یعنی در واقع یک دقیقه و سی ثانیه طول کشیده بود تا بیدار شود!
تأسف‌آور بود... اگر دیشب بخاطر چت با «اِما» تا ساعت یازده بیدار نمی‌ماند، قطعا سر سی ثانیه بیدار بود. نفس عمیقی کشید و از روی تخت برخاست.
وقتی آب را به صورتش زد، موهایی که اطراف صورتش ریخته بود خیس شد. با نفس عمیقی مو های قهوه‌ای مواجش را پشت گوشش داد. دوباره صورتش را شست. دور چشمان قهوه‌ای رنگ و لب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
• عاقبت

پارت دوم: برای صبحانه تخم‌مرغ را به‌جای روغن، با آب نیمرو کرد و همراه کمی نمک خورد. بلافاصله بعد از شستن ظرف‌ها هم روی تردمیل رفت و تا جایی که تمام بدنش عرق کند، دوید.
در نهایت سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید. ساعت هفت و نیم صبح بود!
بعد از گرفتن دوش پنج دقیقه‌ای، با همان ربدوشامبر سفید سمت کمد لباس‌هایش رفت. از نظرش یکی از دشواری‌های روز اول هفته، همین بود که باید لباس جدیدی انتخاب می‌کردی!
انگشت اشاره‌اش پنج بار بین کت مشکی و خاکستری چرخید تا بالاخره با شدت روی کت خاکستری رنگ ایستاد. کت و شلوار خاکستری، با تا‌پ نارنجی رنگ و کتانی خاکستری روشنی که چند تا خط و نشان نارنجی فسفری داشت.
وقتی جوراب مشکی‌اش را در آورد، به این فکر کرد که چقدر جوراب سفید برازنده‌تر است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
• عاقبت

پارت سوم: رأس ساعت هشت و نیم در پارکینگ ساختمان بود. ساختمانی که طبقه سومش، با تک تک راهرو هاظ و اتاق‌ها در انحصار شرکت او بود.
با پیاده شدن از ماشین، دکمه اول کتش را مجدداً بست. دسته بلند کیف کوچک مشکی‌اش را روی شانه تنظیم کرد و سمت آسانسور رفت.
وقتی آسانسور در طبقه دوازده ایستاد، با وقار و متانت خاصی به بیرون از آن قدم برداشت. منشی‌های هر بخش،ظ به ترتیب به احترامش بلند شدند و با تکان سر و گاها سلام کوتاهی جوابشان را داد.
نمی‌توانست انکار کند این احترام، کار ده‌ها جلسه تراپیست را برایش انجام می‌دهد. از این افکار ناخودآگاه زیر خنده زد! ولی فورا خودش را جمع و جور کرد و در اتاقش را گشود. در اتاق چوبی بود اما با ظاهر چرمی. که با کوبش چند دکمه الماس شکل، حالت لوزی‌شکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
• عاقبت

مدیسون: #type1 #1w2

پارت چهارم: اتاق بزرگش به شکل L بود. در طول L صندلی او و مقابلش یک میز مستطیلی بزرگ قرار داشت. در عرض L هم میز و صندلی و یک قفسه برای مدیسون که مشاور شرکتش بود. البته که قطعاً بیش‌تر از یک مشاور!
مثلِ... شاید شبیه به یک خواهر بزرگتر!
طول میز بزرگ کرمی رنگ بنزو را پیمود تا به صندلی طبی مشکی‌اش رسید. کیفش را روی میز انداخت و کتش را در آورد. کف دست‌هایش را به هم کوبید و با کلافگی گفت:‌«هوا بی‌نهایت گرمه!»
مدیسون در حالی که یک پرونده و چند تا برگه در دستش بود سمت او آمد. وقتی او را با تاپ نارنجی پشت میز دید خشکش زد! دستش را روی دهانش گذاشت و با چشم غره گفت:«شارلوت! این چه وضعیه؟ حواست هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
• عاقبت

پارت پنجم: مدیسون چشم غره وحشتناک‌تری به او رفت. وقتی قدم برداشت، صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایش به سرامیک ها در تمام اتاق پیچید.
پوشه و سه تا پاکت نامه را مقابل شارلوت گذاشت. اول پوشه را از زیر سه نامه بیرون کشید و گفت:«یه پیشنهاد جدید سرمایه‌گزاری!»
بعد سه نامه را همزمان در دست دیگرش گرفت و با تأسف ادامه داد:«و سه استئفا نامه دیگه!»
پرونده و نامه‌ها را روی میز گذاشت. وقتی هیچ حرکتی از شارلوت ندید، با نگین انگشترش سه بار روی شیشه میز مقابل کوبید. شارلوت ناگهان سرش را بالا آورد و با خنده‌ای عذرخواهانه گفت‌:«اوه... درسته!»
مدیسون گردنش را به نشانه احترام خم کرد و آهسته سمت میزش قدم برداشت. شارلوت با صدای بلند گفت:«اون پیشنهاد چه‌جوریاس؟»
مدیسون هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
• عاقبت

پارت ششم: شارلوت با ابروهای بالا پریده پرونده را از روی میز چنگ زد و نگاهش کرد. چسب نقره‌ای رنگ را کند. بخش شفاف چسب کنده شد و نقش و نگار‌های نقره‌ای رنگش روی پاکت ماند. روی پاکت هیچ اسم یا مهری از شرکت ارسال کننده نبود. نقش و نگارهای نقره‌ای به جا مانده هم فقط لوگوی شرکت بودند. دست کرد و محتویات پاکت را بیرون کشید. یک نامه، یک کارت ویزیت و یک دفترچه که معرف شرکت ارسال کننده بود. حالا توانست اسم شرکت را به خوبی بخواند. "higher sport ". ابروهایش بالا پرید. این شرکت از نام‌ آشناترین شرکت‌ها در حوزه ساخت وسایل ورزشی بود. نمی‌فهمید یک شرکت ورزشی چه ارتباطی با شرکت او که فعالیتش در حوزه قطعات الکترونیک بود، می‌توانست داشته باشد؟
سراغ پاکت نامه رفت تا شاید چیزی دستگیرش شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
• عاقبت

پارت هفتم: (نامه): سلام دخترم. اگر این نامه را می‌خوانی، یعنی رقیبان و خائن‌ها نگذاشته‌اند نامه قبلی‌ام به دستت برسد و جوابی از تو دریافت نکرده‌ام، در نتیجه این نامه دوم را خودم شخصا تا شرکتت آوردم!
راستی بگذار دوباره خودم را معرفی کنم. من پیتر دونالد هستم. در واقع.... خیِّر پرورشگاهی که تو در آن بزرگ شدی. و رئیس پیر شرکت higher sport. چند وقت پیش که فهمیدم یکی از دخترانم بزرگ شده، درس خوانده و به تنهایی برای خودش شرکت و دم و دستگاهی به پا کرده. واقعا شگفت‌زده و خوشحال شدم!
خصوصا این‌که شنیدم اولویت‌ات برای استخدام، جوانانی هستند که کودکی‌شان را در پرورشگاه گذرانده‌اند...
همه این‌ها باعث شد بخواهم یک‌بار دیگر تو را ببینم و بعنوان هدیه این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
• عاقبت

پارت هشتم: فورا گوشی‌اش را در آورد و ساعت قرار را برای فردا کوک کرد. هرچند مطمئن بود از ذوق، قطعا فراموش نمی‌کند!
نامه را توی کیفش گذاشت. دفترچه را برداشت و شروع به مطالعه کرد. هر چه بیش‌تر می‌خواند، بیش‌تر هم گیج می‌شد! کار شرکت تابه‌حال تامین وسایل باشگاه‌ها و مسابقات بوده. پای هیچ چیز الکترونیکی خاصی که نیاز به ریز قطعات داشته باشد در میان نبود.
بالای ابرویش را خاراند. کارت ویزیت را لای دفترچه و در کشوی دوم زیر میزش گذاشت.
ترجیه داد فعلا چیزی از پیشنهاد آقای دونالد به مدیسون یا شخص دیگری نگوید.
کمی خودش را جلو کشید تا دستش به استئفا نامه ها برسد. دو نفر کارمند ساده استئفا داده بودند ولی با خواندن نام نفر سوم از جا پرید! همان‌طور که برگه را در دست گرفته بود سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
• عاقبت

آقای آیسمن: #type6 (ناسالم)

پارت نهم: شارلوت گوشه میز مدیسون نشست. پاهایش را روی هم گرداند و سرش را به دستش تکیه داد. یک‌بار سریع متن استئفا نامه استفان را خواند. استفان آدم سخت‌کوش و سرسختی بود. اگر او کم آورده، یعنی مشکل دیگر جدی است! سرش را بالا آورد و با پوزخندی رو به شارلوت گفت:«و باز هم یک دلیل مشترک. بدگمانی‌های آزاردهنده و توقعات بی‌جای آقای آیسمن...»
مدیسون هم او را نگاه و با فشردن لب‌ها به هم، حرفش را تایید کرد. شارلوت نگاهی به او کرد و سرش را با تاسف تکان داد. آهسته گفت:«اتفاقا دیشب داشتم سر همین موضوع با اِما صحبت می‌کردم. ازش خواسته بودم تحقیق کنه چرا یک‌دفعه این‌قدر تغییر کرده؟ می‌گفت آقای آیسمن ظاهرا از قدیم رفقایی داشته که دور هم جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
• عاقبت

پارت دهم: شارلوت سرش را از روی برگه‌های استئفا نامه بلند کرد. کمی نوک بینی‌اش را خاراند و بلافاصله گفت:«بله. بفرمائید بشینید.»
و حین گفتن این جمله، درست به نزدیک‌ترین صندلی به میزش اشاره کرد. آقای آیسمن نفش عمیقی کشید و سمت صندلی رفت. وقتی نشست زمزمه کرد:«در خدمتم.»
شارلوت سه استئفا نامه را بالا آورد و به او نشان داد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:«با اومدن اولین استئفا نامه که دلیلش نارضایتی از شما بود، شما رو دعوت و باهاتون گفت و گو کردم. یک‌سری مسائل مطرح شد و به نتایج خوبی هم رسیدیم. وقتی دو تای بعدی اومدن هم با خودم گفتم شاید هنوز فرصت نکردید، یا با خودتون کنار نیومدید که تک تک نکاتی که گفتم تو رفتار و افکارتون لحاظ کنید؛ هنوز جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا