نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بی‌کاشانه
نام نویسنده:
سهیلا سرحدی
ژانر رمان:
#درام، #عاشقانه، #اجتماعی
کد رمان: 5503
ناظر: ❥لیلیِ او ❥لیلیِ او


خلاصه رمان:
بی‌کاشانه روایت زندگی دو جوانی‌ست که با افتادن اتفاقی مهلک سعی در درست‌ترین تصمیم می‌گیرند، اما هیچ‌کدام نمی‌دانستند که عشق گاهی همانند قاشقی نَشٌسته به میان می‌آید و تمامی معادلات آدمی را برهم می‌زند. گاه برای زنده بودن از عشق فرار می‌کنند و گاهی دیگر برای زیستن با همه وجود دنبال عشقی سوخته و خاکستر شده می‌گردند.

اخوان ثالت
تو را با غیر می‌بینم صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید
نشستم، باده خوردم،خون گریستم، کنجی افتادم
تحمل می‌رود اما شب غم سرنمی‌آید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
806
پسندها
3,733
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
  • مدیر
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
سال‌های قبل‌تر، فصل زمستان که میشد قدیمی‌ها همیشه می‌گفتند وقتی باران سیل آسا در زمینی می‌بارد یعنی آنجا پر از برکت شده و خدا پا نهاده. امسال هم همانند سال‌های قبل‌تر زمستان بدی شده بود. ورامین برف و بوران بود و مردم از ترس سرما و یخ زدگی درون خانه‌هایشان چپیده و کمتر کسی را در خیابان‌ها میشد دید. خیابان‌ها دیگر از هشت شب به بعد چنان خلوت عمیقی داشتند که احساس می‌کردی میان شهر ارواح گرفتار شدی. باران می‌بارید و برف لابه‌لای باران به زمین می‌نشست. اما انگار حسادت باران زیاد بود که حتی اجازه نمی‌داد گلوله سپیدی روی آسفالت‌ها خودنمایی کند. چهارراهی که انتهایش به منطقه بالاشهر ورامین می‌خورد خلوت‌تر از همیشه بود. ماشین سفید اُپتیمایی سر چهارراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
کلافه بود و کلافه‌تر شد. امروز روز او نبود و از صبح ساز ناکوک زندگی برایش با زشتی می‌نواخت و گوش خراشی‌اش همه وجودش را آزار می‌داد. سوی او رفت و مقابل پایش نشست. به چشم‌های خسته و چروکیده آبی پیرزن چشم دوخت.
- نگفتم زنگ نزن. چرا یه حرفی می‌زنم گوش نمی‌دی؟ با خود آزاری حال می‌کنی عزیزخانم؟
پیرزن دفتر را محکم‌تر میان دو دستش گرفت. درون چشم‌های سبزعسلی البرز زل زد و نالید.
- زنگ نزنم دیگه تو عذاب نیستم؟ ببین آخر عمری دارم چیا می‌بینم! خدا چرا منو زودتر نبرد راحت بشم و این چیزها رو نبینم. البرز اون داره اونجا می‌پوسه، چرا یه کاری نمی‌کنی؟ مگه نمی‌گفتی دوسش داری! تو خودت اومدی توی همین خونه، نِشستی پیش من گفتی گیر کردم! این بود گیر کردنت؟ اینطوری دلت گرفتار شده بود!
صدای رعد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
خیابان بزرگ دو طرفه شلوغ‌تر از همیشه شده بود. ماشین‌ها مدام در رفت و آمد بودند و هر چند دقیقه یکبار ترافیک کمی در همان راسته خیابان شکل می‌گرفت. بعضی از ماشین‌ها جلوی درب ساختمان سفید بزرگی که با حصارهای بلند بالایش آن مکان را شبیه به زندان کرده پارک شده بودند. ساعت ملاقات بود. انگار بستگان آمده بودند زیارت عزیرانشان. هوا بارانی و دلگیر بود. البرز از هوای بارانی خوشش نمی‌آمد. از همان بچگی این هوا را دوست نداشت. علاوه بر آن مانع از کارش میشد و برای او که عاشق و شیفته کارش بود باران یعنی تلخ‌ترین اتفاق ممکن. دست‌هایش درون جیب‌های شلوار جین زغالی‌اش فرو رفته و سیگار خاموش را بی آنکه با انگشتش بگیرد گوشه لبش نهاده و وانمود می‌کرد در حال کشیدن است. عادت به کشیدن سیگار خاموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
چطور آن موقع قلبش از سنگ شده بود! چطور توانست با زندگی آن دختر چنین کاری بکند که حالا از عذاب‌وجدان و یا به قول امید به خاطر شرمندگی از خودش هر هفته مقابل این درب آهنی بایستد و منتظر خبر باشد. که یه وقت آن دختر بیمار دوباره به سرش نزند خودش را خلاص کند. یا اصلاً شاید بتواند کمی دل تنگش را آرام کند. او یک سال بود که صورت ماه آن دختر را ندیده بود. یک سال بود که صدایش را نشنیده بود.
- چته یاغی! چی می‌خوای تو هر روز همین جا پلاسی! در رو شکوندی!
نگهبانان هم او را به خوبی می‌شناختند، تنها نمی‌دانستند با چه کسی کار دارد. آخر در طول این یک سال البرز تنها ساعتی از پنج شنبه می‌آمد و جلوی این در می‌ایستاد. کمی ساختمان و پنجره‌های باز را تماشا می‌کرد؛ سپس می‌رفت.
- کی مُرده؟ کی خودش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
فصل دوم
کلیدش را در قفل چرخاند و داخل خانه شد. همانند همیشه در را به حال خود رها کرد و طبق معمول صدای بستن درب خانه تا هفت کوچه آنطرف‌تر هم رفت. هوای ابری باغچه خانه‌شان را نم‌دار و عطردار کرده بود. بوی نم خاک تمام فضا را پر کرده بود. درخت نارنج و یاس درون باغچه انگار زنده شده و در حال رقصیدن میان نم باران بودند. چه چیزی برای درختان از بارانی نم‌نم بهتر بود! درست چیزی شبیه به عشق برای انسان می‌ماند. هر چقدر که قطره‌های درشت باران برگ‌هایشان را کبود می‌کرد اما آن حس خوب خیسی و سیرابی زنده نگه‌شان می‌داشت. مانند آدم‌ها که هر چقدر عشق برایشان درد داشت، اما احساس خوب خواستن به آنها زندگی می‌بخشید. چیزی که یک سال و نیم بود از زندگی البرز پر کشیده بود. بی‌اهمیت به باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
خاطره هم اخم کرد و لحنش همانند او تلخ شد.
- نمی‌تونه که از صبح تا شب پیش من کور بشینه! باید بالای سر کارگرهاش باشه یا نه. یه وقت یکی یه چیزی کش نره.
البرز پوزخندی غلیظ و صدادار زد.
- اون جیب‌ ما رو نزنه؛ کسی جیبش رو نمی‌زنه. صدرصد هم به خاطر کارگرهاش رفته مغازش. گوش‌های ما هم درازه.
خاطره که می‌فهمید باز البرز را چیزی شده که دوباره خلق تنگش را می‌خواهد نثار احمدخان بکند دست او را با غلیظ رها کرد و وسط سالن بلاتکلیف ایستاد.
- کجا بودی که این ریختی شدی؟ نکنه باز رفتی سراغ... .
البرز که می‌دانست او قصد دارد چه لفظی به زبان بیاورد پلک‌هایش را محکم بست و باز کرد.
- خاطره... لطفاً. امروز اصلاً وقت خوبی واسه غر زدن نیست.
خاطره اما سمج‌تر شد. از رفتارهای تند و حال بد فرزندش کارد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
البرز قدمی برداشت و سویش رفت. بی‌آنکه اعتنایی به تیکه‌ای که پردانده بود بکند با لحنی طلبکارانه گفت:
- صدبار نگفتم خاطره رو تنها نذار! خصوصاً شب‌ها.
احمدخان هم به تبعیت از او اخم کرد. گویی کلام تند البرز به مزاجش خوش نیامد. هیچ‌گاه نتوانست با این پسر ارتباط بگیرد. انگار آب‌شان هیچ‌گاه قرار نبود توی یک جوب برود.
- منم صدبار گفتم مغازم رو چیکار کنم! اصلاً مگه من باید به تو الف بچه جواب پس بدم!
البرز نفسی پر شده از خشم بیرون فرستاد. سعی داشت جلوی خودش را بگیرد تا مبادا ریش و موی سپید احمدخان را زیر پا بگذارد و دو حرف درشت بارش کند. احمدخان که انگار دوست داشت امروز البرز را به مرز انفجار برساند میان چشم‌های وحشی و سرکشش خیره شد و گفت:
- خیلی دلسوز مادرتی پاشو بیا اینجا پیشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
فصل سوم
باغچه از گلبرگ‌های کوچک و رنگ پریده درخت یاس پر شده بود. درخت یاس اندکی خشکیده‌ و تنه‌اش خم‌تر از همیشه شده بود. انگار پیر شده بود. پیرتر از هروقت دیگری و اکنون داشت آخرین روزهای زندگی‌اش را به سر می‌برد. خدا می‌داند چند وقت زندگی کرده بود که اکنون این چنین فرسوده شده بود. باد خنکی می‌وزید و هر از گاهی گلبرگ‌های کوچک را به این سو و آن سوی می‌کشاند و من از دیدنشان همانند همیشه لذت می‌بردم. چیزی که برایم عجیب بود بوی خاص یاس بود. چطور وقتی تنه درختش چنین بی‌حس و پیر شده بود و گلبرگ‌هایش با ناسزگاری به زمین می‌افتادند و می‌مردند اما همچنان بوی مطبوعش کل حیاط را برمی‌داشت! آنقدر بویش تند بود که مشام مرا از داخل ساختمان پر می‌کرد. منی که با خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا