• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همیسا | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,862
پسندها
26,074
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
همیسا
نام نویسنده:
سهیلا سرحدی
ژانر رمان:
درام، عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5503
ناظر: MAHLA.MI MAHLA.MI


خلاصه رمان:
بی‌کاشانه روایت زندگی دو جوانی‌ست که با افتادن اتفاقی مهلک سعی در درست‌ترین تصمیم می‌گیرند، اما هیچ‌کدام نمی‌دانستند که عشق گاهی همانند قاشقی نَشٌسته به میان می‌آید و تمامی معادلات آدمی را برهم می‌زند. گاه برای زنده بودن از عشق فرار می‌کنند و گاهی دیگر برای زیستن با همه وجود دنبال عشقی سوخته و خاکستر شده می‌گردند.

اخوان ثالت
تو را با غیر می‌بینم صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید
نشستم، باده خوردم،خون گریستم، کنجی افتادم
تحمل می‌رود اما شب غم سرنمی‌آید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته‌ی کتاب و ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
850
پسندها
3,890
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,862
پسندها
26,074
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

باران پس از چند روز طولانی آن روز دیگر نمی‌بارید. و انگار اولین شبی بود که در آن سرمای سوزناک با مردم ده همدلی کرده و به ندای قلبشان که از آن همه شٌل و گل بودن زمین و کوچه‌هایشان خسته بودند گوش سپرده بود. یک هفته تمام هیچکس رنگ آفتاب را ندیده بود و انرژی کافی برای مردم ده باقی نمانده بود.
خورشید از دست آدم‌های روستا به گوشه‌ای تنها پناه برده و در خود فرو رفته بود. هر وقت این فصل از سال می‌رسید من می‌دانستم که خورشید قرار است دوباره افسرده و غمگین شود. تابستان‌ها شاد بود و زمستان‌ها افسرده؛ او درست شبیه به من بود. آنقدر با خورشید همزاد پنداری می‌کردم که یک‌بار رفتم سراغ مادربزرگ و با سماجت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,862
پسندها
26,074
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
ساعت‌ها بود در انتظار باران به آسمان زل زده بودم و منتظر بودم تا ابرهایی که آرام در حرکت بودند بروند و خورشید دوباره دربیاید. ناگهان یک دفعه ابرها سیاه شدند و بهم چسبیدند. اولین قطره که بارید و درخت آلو گوشه حیاط تکان خورد چشم‌هایم سویش چرخید. برگ‌های درخت تکانی خوردند و آلوی درشتی از روی شاخه به پایین پرتاب شد. همان موقع درب خانه باز شد و بابابزرگ دست در دست نوه دردانه‌اش داخل شدند. من اخم کردم و او با آن سر کچلش که عمو بهمن همه‌ی موهایش را تازه با ماشین تراشیده بود زیر باران خندید. باران شدت گرفت و آقاجان به سرعت به طرف ایوان سوی مادربزرگ و صدیقه خانم دوید تا زیر باران خیس نشود، اما البرز همانجا ایستاد. مشمای بستنی یخی‌هایش را بالا گرفت و بی حواس به خیس شدن کاپشن آبی رنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,862
پسندها
26,074
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشم‌هایم را به ته کوچه و تنها خانه دو طبقه در آن منطقه از روستا که ده بالای آنجا محسوب می‌شد دوختم. به پاهای ناتوانم سرعت بخشیدم و تقریباً به سوی خانه پرواز کردم. مقابل درب‌های آهنی و سلطنتی ایستادم. نگاهی به دور و برم انداختم. خم شدم و میان شل و گلی که راه افتاده بود سنگ بزرگی برداشتم و به در کوبیدم. محکم و از ته دلم. می‌ترسیدم کسی در را به رویم باز نکند. که اگر باز نمی‌کردند قطعاً زیر باران و سرمای سوزناکش تلف می‌شدم. با نشنیدن صدای آمدن کسی دوباره به در کوبیدم. این‌بار محکمتر تا گوش فلک را هم کر کند. طولی نکشید که صدای دویدن کسی آمد.
- آمدم؛ صبر کن... کیه این موقع؟
صدای آشنای حاجی عسگر همانند گذشته‌ها لرزان بود. انگار پارکینسونش بدتر هم شده که لرزش صدایش چند برابر شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : س.سرحدی

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا