- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 127
- پسندها
- 289
- امتیازها
- 1,203
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #21
حنا با نشستن روی تخت، به سمت من برمیگردد. با روی بازی میپرسد:
- شما نمیآین؟
منظورش روی تخت است؟ چرا باید روی تخت بروم؟ او باید استراحت کند؛ با همین افکار در اتاق را میبندم.
گویا حنا سوالم را از ابروهایی که بیهوا بالا پراندم، خوانده است که سر پایین انداخته و صورتی که از لابهلای رد پانسمان رنگ گرفتگی پوستش مشخص است، آرام و پر از تردید ادامه میدهد:
- میخواستم اگه امکانش هست، سرم رو روی پاتون بذارم.
میانهی راهم به سمت تخت متوقف میشوم. برای یک لحظه، خیلی کوتاه و گذرا، لرزی شدید به تنم مینشیند و به ثانیهای از بدنم میرود.
کماکان فهمیده بودم حنا بعضا بیش از حد صمیمی میشود اما در این اندازهاش را انتظار نداشتم. ماندهام از کمبود محبتی رنج میبرد که در من...
- شما نمیآین؟
منظورش روی تخت است؟ چرا باید روی تخت بروم؟ او باید استراحت کند؛ با همین افکار در اتاق را میبندم.
گویا حنا سوالم را از ابروهایی که بیهوا بالا پراندم، خوانده است که سر پایین انداخته و صورتی که از لابهلای رد پانسمان رنگ گرفتگی پوستش مشخص است، آرام و پر از تردید ادامه میدهد:
- میخواستم اگه امکانش هست، سرم رو روی پاتون بذارم.
میانهی راهم به سمت تخت متوقف میشوم. برای یک لحظه، خیلی کوتاه و گذرا، لرزی شدید به تنم مینشیند و به ثانیهای از بدنم میرود.
کماکان فهمیده بودم حنا بعضا بیش از حد صمیمی میشود اما در این اندازهاش را انتظار نداشتم. ماندهام از کمبود محبتی رنج میبرد که در من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.