- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 105
- پسندها
- 253
- امتیازها
- 1,118
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
منطقم به خودم تلنگر میزند:
«درست فکر کن! الان وقت اهمیت دادن به همچین چیزیه؟!»
به خودم میآیم. باید آتش را خاموش کنم! کمر صاف میکنم و دستهایم را از سایهی تنهام بیرون میآورم. لحظهای دستم به خاطر بیحواسیام به قفسهی پشت سرم میخورد. ناخودآگاه از این تماس وحشت میکنم! گویی کار بدی کرده باشم، مغزم دستور فرار میدهد و پیش از آن که فرصت نمایم بیشتر از این فکر کنم، آستین مانتویم به ضرب کشیده میشود.
- مگه احمقی نیکداد؟!
در حالی که پس کشیده میشوم، سرخی پوست شایگان را از گوشهی چشم میبینم. با تعجب از پشت نگاهش میکنم. صدایش بلند بود، سرم داد زد اما بیشتر از آن، حرص و عصبانیتش برایم جای تعجب دارد. شایگان عصبانی را ندیده بودم! شایگان یا لبخند مشکوک دارد یا نیشخند...
«درست فکر کن! الان وقت اهمیت دادن به همچین چیزیه؟!»
به خودم میآیم. باید آتش را خاموش کنم! کمر صاف میکنم و دستهایم را از سایهی تنهام بیرون میآورم. لحظهای دستم به خاطر بیحواسیام به قفسهی پشت سرم میخورد. ناخودآگاه از این تماس وحشت میکنم! گویی کار بدی کرده باشم، مغزم دستور فرار میدهد و پیش از آن که فرصت نمایم بیشتر از این فکر کنم، آستین مانتویم به ضرب کشیده میشود.
- مگه احمقی نیکداد؟!
در حالی که پس کشیده میشوم، سرخی پوست شایگان را از گوشهی چشم میبینم. با تعجب از پشت نگاهش میکنم. صدایش بلند بود، سرم داد زد اما بیشتر از آن، حرص و عصبانیتش برایم جای تعجب دارد. شایگان عصبانی را ندیده بودم! شایگان یا لبخند مشکوک دارد یا نیشخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.