• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان این کوچه بی‌قرار است | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع KAYRA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 399
  • کاربران تگ شده هیچ

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
این کوچه بی‌قرار است
نام نویسنده:
بهار
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
کد رمان: 5513
ناظر رمان: ELMIRA.MORADI ELMIRA.MORADI


به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خلاصه:
وقتی به خود آمدم که عذاب وجدان و پشیمانی همانند یک خوره تمام وجودم را در برگرفته بود. قلبم را همانند یک دود سیاه احاطه و به مغزم آن‌چنان رسوخ کرده بود که حس مرگ داشتم. خواستم خود را از این حس‌های مرگ‌آور نجات دهم؛ پس به سوی تو روانه شدم‌. به امید این‌که تو دوایم باشی و مرا به زندگی برگردانی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : KAYRA

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
507
پسندها
7,995
امتیازها
21,773
مدال‌ها
31
سن
23
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
آن لحظه‌ی به تو رسیدن را نام‌گذاری کردم! هزاران بار اسم گذاشتم و هزاران بار تغییرش دادم. بار اول آن لحظه‌ی مقدس را، لحظه پایان بی‌قراری‌هایم نامیدم. باری دیگر، نام آن را، لحظه‌ی باران عشق گذاشتم و در نهایت، دیدم هیچ نامی قادر به وصف آن لحظه‌ی گرگ و میش نیست! لحظه‌ای که نمی‌دانستم شوق داشتنت را در وجودم پرورش دهم، یا ترس از دست دادنت را! تو همانی بودی که هم بودنت مرا بی‌قرار می‌کرد، هم نبودنت! هم داشتنت دلهره‌آور بود، هم نداشتنت! کاش کسی بود که بودن ابدی تو را در کنار من، تضمین می‌کرد. آن‌گاه من بودم و داشتن بی‌انتهای تو!
 
آخرین ویرایش
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با درماندگی، تمام توانم را به کار گرفتم و راهروی بیمارستان را با تمام توان از سر گذراندم. هر چند قدم با یک شخص برخورد می‌کردم و توجهی به کنایه‌ها و ناسزاهایی که نصیبم می‌کردند نداشتم و تمام خواسته‌ام، سلامتی مادرم بود. نمی‌دانستم چگونه مسیر خانه تا بیمارستان را طی کرده بودم، اما می‌دانم هزاران بار جان دادم تا بتوانم خودم را به جایی که تنها دارایی‌ام بستری شده بود برسانم. خودم را به اتاقی رساندم که شماره‌اش را با حالی پریشان از پذیرش پرسیده بودم. بلافاصله با دیدن شماره‌ی اتاقی که مربوط به اتاق مادرم بود، دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و سراسیمه در اتاق را باز کردم. با دیدن مادرم، بی‌جان و رنگ‌پریده، تمام روحم غرق در عذاب شد. دلشوره در اعماق قلبم رسوخ کرد و آشفتگی بر قلبم هجوم برد. لب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
ـ چرا.. یادم اومد.. مامانم.. مامانم!
با کلافگی پتوی نازک و چرکناکی که به رویم کشیده بودند را کنار زدم، کفش‌های مشکی رنگم که پایین تخت بود را پوشیدم و در برابر غر زدن‌های مکرر پرستار، سکوت را ترجیح دادم. درحالی که دستانم را در هوا تکان می‌دادم با صدای کمی بلند گفتم:
ـ شرمنده بابت همه چی خانم! مرسی که صبوری کردین.
منتظر شنیدن پاسخی از او نشدم و بی‌درنگ راهروی بیمارستان را طی کردم و به حیاط بیمارستان رسیدم؛ چشم چرخاندم و با دیدن دکه‌ی کوچکی که انتهای حیاط بود دوباره مسیر را در پیش گرفتم. دستان سرد و یخ زده‌ام را درون جیب پالتویی کردم که سال‌ها بود پاره شده بود و هر بار مامان فاطمه، با چرخ‌خیاطی که گوشه‌ی اتاقش بود و تنها درآمدش از همان چرخ بود، می‌دوخت و به یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تشکری کردم و با خجالت و شتابان مسیر آمده را با قدم‌هایی تند طی کردم و بلافاصله پس از اینکه به داخل راهرو رسیدم، نفس عمیقی سر دادم و دستی به پیشانی خیس از عرقم کشیدم. ذهنم آشفته بود و قلبم پرتلاطم؛ با صدای زنگ تلفن همراه نوکیایی که داشتم، دست از این تشویش و دلواپسی خود برداشتم و کیفم را زیر و رو کردم و با تاخیر و درحالی که تماس رو به اتمام بود پاسخ دادم:
ـ بله؟
با صدای زن عمو منیژه، ابرو‌هایم در هم پیچید و گره‌ای میان پیشانی‌ام نشست:
ـ فاطمه کجاست؟
از وقاحت این زن، در حیرت مانده بودم که چگونه می‌تواند تا این اندازه، گستاخ باشد و وقیح! درحالی که سعی داشتم مانند خودش با تندخویی صحبت کنم، با لحنی راسخ و محکم گفتم:
ـ اولا که سلام! بعدشم، چرا دست از سر مادرِ بیچاره‌ی من برنمی‌داری؟ تا کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
با تابیدن نوری که حاصل از باز بودن پنجره‌ی راهروی بیمارستان بود، دستانم را روبروی چشمانم گرفتم و چندباری پلک زدم تا به آن روشنایی عادت کنم. روی صندلی‌های فلزیِ سالن انتظار خوابم برده بود و حالا دور و برم شلوغ شده بود و نگاه آمیخته به تعجب رهگذران موجب شد خیلی زود در جای خود، کمی جا به جا شوم و دستی به موهای آشفته و گره‌خورده‌ای که بیرون از شال بود بکشم و دسته دسته‌شان را به داخل شال هدایت کنم. وسایلم را از روی صندلی کناری برداشتم و با قدم‌هایی تند، خود را به دستشویی رساندم. پس از اتمام کارم، خیلی زود راهی اتاق مادرم شدم. با دیدن تخت خالی، نفسم در سینه حبس شد. پاهای لرزانم، تاب و تحمل وزنم را نداشت و با استرس و تشویش، خودم را به پذیرش رساندم. با گفتن اسم و فامیل مادرم، نگاه جست‌وجو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دکتر درحالی که از روی صندلی بلند میشد، با صدایی رسا گفت:
ـ خانم، بیماری مادر شما خیلی پیشروی کرده و همین الان هم دیر شده. بهتره جلسه‌های شیمی درمانیشون رو خیلی زود شروع کنن. فعلا جراحی برای مادر شما، مناسب نیست. چون جراحی ریسک بالایی داره؛ اما خیلی زود باید دنبال درمانشون باشین خانم.
***
با تکان خوردن پلک‌هایش، خیلی زود از روی صندلی مقابل تخت بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم:
ـ مامان؟ مامان فاطمه؟
دستانش را تا حدی بالا آورد و جلوی صورتش گرفت؛ به سرفه افتاد که خیلی زود پرستارها داخل اتاق شدند و با اضافه کردن ماده‌ای به سرمش، اتاق را ترک کردند. قطره‌ی اشکی از روی صورتم، چکید و روی دست چروک مامان افتاد؛ دستم را روی دستان ضعیفش گذاشتم و بوسه‌ای را روی دستش کاشتم. لبان خشکش را تکان داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
میان سرفه‌های پی در پی که داشت، باری دیگر لب باز کرد و پرسید:
ـ عموت...عموت که خبر نداره من اینجام؟
سری تکان دادم و لبانم را با زبان تر کردم و درهمین حال گفتم:
ـ نه قربونت برم؛ زنگ نزده اصلا؛ خبر بدم بهش؟
کمی نیم خیز شد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
ـ نه نه! حتی اگر زنگ زد بازم چیزی نگو؛ اما الان زنگ بزن به محسن، ازش بپرس ببین می‌تونه یکم برامون پول بزنه تا از این بیمارستان کوفتی بزنم بیرون؟
سری تکان دادم و با ابروهایی که حالا در هم گره خورده بود، با لحنی شرمنده گفتم:
ـ ببخشید که... که ..
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و زمزمه کردم:
ـ نمی‌دونم.. اما..شاید من نباید خودخواهی می‌کردم و این دو سال و می‌رفتم دنبال درس! شاید بهتر بود که فکر جفتمون رو می‌کردم؛ نه فقط خودم. اینطوری حداقل..دستمون تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : KAYRA

KAYRA

مدیر بازنشسته خانواده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
292
پسندها
3,089
امتیازها
16,513
مدال‌ها
15
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بهت‌زده سری تکان دادم و دوباره به سمت صندوق بازگشتم. پرسشگرانه نگاهش را به چشمانم دوخت و درحالی که موی طلایی‌ رنگش را دور انگشت دستش پیچ می‌داد، گفت:
ـ چی شد خانم؟ چیکار کنم؟
کمی دست دست کردم و کارتی که به دست داشتم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
ـ اگه میشه فعلا یه مقدارش رو بکشید؛ بقیش رو بعدا تهیه میکنم.
پوزخندی زد و درحالی که آدامسش را صدادار می‌جوید، گفت:
ـ بقیش رو خدا می‌رسونه عزیزم.
کارت را با کلافگی از دستم کشید و درحالی که زیر لب چیزی می‌گفت، با بی‌حوصلگی پرسید:
ـ رمز؟
ـ8694
سری تکان داد و کمی مکث کرد و نایلون داروها را به دستم داد. دستی به ابروهایش کشید و با بی‌میلی گفت:
ـ بیا! دور داروهایی که باید بعدا تهیه کنی رو خط کشیدم اینجا. یادت نره.
خواستم چیزی بگویم که با صدای پسر جوانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : KAYRA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا