- تاریخ ثبتنام
- 17/10/23
- ارسالیها
- 292
- پسندها
- 3,089
- امتیازها
- 16,513
- مدالها
- 15
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #11
گویا مامان فاطمه، تمام داستان را خود میدانست؛ چرا که لبخندی زد و درحالی که گرهی روسری نخی و گلدارش را محکم میکرد، زیر لب زمزمه کرد:
ـ من مریضیم خیلی خطرناکه و خیلی هم زنده نیستم! درسته؟
با حرص، سری تکان دادم و درحالی که قصد داشتم بحث کردن را از سر باز کنم، با کلافگی گفتم:
ـ شما هیچوقت حرف من رو باور نمیکنین! این بار هم روش.
مامان فاطمه، از روی تخت بلند شد و با قدمهایی آهسته، خود را به من رساند و دستی به گونههایم کشید؛ لبخندی را آمیخته صورت رنگپریدهاش کرد و درحالی که دستش همچنان نوازشوار روی گونههایم در گردش بود، با صدایی آهسته پچ زد:
ـ مادر، من تو رو بزرگ کردم؛ وقتی حقیقت و بهم نمیگی و نگاهت رو ازم میدزدی، وقتی از جواب دادن طفره میری و مدام بغض میکنی، من به همه چی پی میبرم...
ـ من مریضیم خیلی خطرناکه و خیلی هم زنده نیستم! درسته؟
با حرص، سری تکان دادم و درحالی که قصد داشتم بحث کردن را از سر باز کنم، با کلافگی گفتم:
ـ شما هیچوقت حرف من رو باور نمیکنین! این بار هم روش.
مامان فاطمه، از روی تخت بلند شد و با قدمهایی آهسته، خود را به من رساند و دستی به گونههایم کشید؛ لبخندی را آمیخته صورت رنگپریدهاش کرد و درحالی که دستش همچنان نوازشوار روی گونههایم در گردش بود، با صدایی آهسته پچ زد:
ـ مادر، من تو رو بزرگ کردم؛ وقتی حقیقت و بهم نمیگی و نگاهت رو ازم میدزدی، وقتی از جواب دادن طفره میری و مدام بغض میکنی، من به همه چی پی میبرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش