• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زخم چین | طیبه حیدرزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع T.Heydarzadeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 585
  • کاربران تگ شده هیچ

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
کلمات را نصف و نیمه می‌گفتی:
- تو غلط کردی خواستی... خودت رو توی... جنگل بکشی.
از این زورگویت پوزخندی بر لبم شکل گرفت. نیمه شب بود و من نیز توانی برای ادامه بحث یا جنگیدن با تو نداشتم.
از سکوت من دندانهایت را از خشم برهم ساییدی:
- پاشو نصف شبی حوصله نعش کشی ندارم.
روی خرده سنگ‌های رنگارنگ به پشت دراز کشیدم. هاله درخشان ماه به زیبایش می افزود.
دستم را به طرف ماه دراز کردم.
- ناجی بدخلقی هستی! دوست ندارم منو زیر خاک و لجن دفن کنن؛ بیشتر دلم می‌خواد توی رودخانه بمیرم وماهی‌ها اعضای بدنم رو بخورن.
ناجی من، روی تخته سنگ نشسته و از شدت خستگی چشم های دردناکت را مالیدی.
- ای خدا اینم شانس منه. دختر تو کم عقلی چیزی هستی؟ اسم خودتم رو نمی دونی؟
به ستاره درخشانی در انتهای آسمان بنفش اشاره کردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
هر دو خسته بودیم؛ تو از سروکله با یک دختر وحشی و من از عملی نشدن نقشه ام برای خودکشی.
مرا روی کاناپه بزرگ طبقه پایین، کنار شومینه انداختی.
چند تکه هیزم توی خاکستر آتش درون شومینه انداختی؛ با سیخی آهنی خاکستر را بهم زدی و با شعله ور شدن آتش سرخ، حفاظ آهنی را جلویش گذاشتی.
خبر نداشتم سکوت تو به اندازه مارهای سمی هم زهرناک بود.
پتوی سنگینی را به طرفم پرتاب کردی و با خشم یک خرس بیدار شده از خواب زمستانی غریدی.
- به خدا قسم! مثل بچه آدم بدون صدا می خوابی...
بدون هیچ حرفی پتو را روی سرم کشیدم و تنها صدای غرغر زیر لبی تو را شنیدم.
دخترک خسته درونم ته دلش از برگشت به کلبه و خوابیدن در کنارآتش خوشحال بود.
خودم و تنهایمان را با تمام جانم به آغوش کشیدم و به خوابی عمیق بدون هیچ کابوسی فرو رفتم.
پرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
از جواب تند من خنده آرامش توی فضا پیچید. چند قدمی جلوتر آمد وعطر تند خفه کننده اش از خودش پیشی گرفت.
- امان قبل رفتنش برای سرکشی برات تخم مرغ آبپز درست کرده.
ساندویچ بزرگ که بوی گوجه و خیارش بزاق دهانم را تحریک کرد، به دستم داد.
لیوان بزرگ شیری را هم کنار دستم قرار داد.
قبل از خوردنم به فرهاد که مثل علم یزید بالای سرم ایستاده بود زل زدم.
- دکتر بالای سرم واینستا.
دوباره خنده های کوتاه شبیه خروس جنگلی را رها کرد.
- امان می گفت اسمت تی نازه؟ فامیلیت چیه؟ خونواده ت حتما نگرانت شدن.
باید یک قصه خوب، برای تو و دوستت تعریف می کردم.
جرعه ای از شیر داغ خوردم و تا انتهای گلویم از درد تیزی سوخت.
- فامیلم زیاد از زنده موندن من خوشحال نمیشن.
با این حرفم شاخک های دکتر تیز شد. برق ساعت طلایی گرانقیمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
به آسمان آبی شفاف نگاه می کردم و نگران دسته غازهای مهاجری بودم که سال دیگر وقتی از سرزمین‌های گرمسیری برمی گشتند، من نباشم.
گاهی به آنها حسادت می کردم. کاش من هم یک غاز وحشی بودم که هر سال با تغییر موسم همه تعلقاتم را در سرزمینم جا می گذاشتم و به جای می رفتم که می توانستم زندگی جدیدی را شروع کنم.
آن اوایل گاهی که ساعتها ازتنها ماندنم در دل جنگل می گذاشت عماد و درنا نگرانم می شدند.
شخصیت و رفتار درنا را درک نکردم. شبیه نامادری بود که گاهی از سر ترحم، نیمچه دست محبتی بر سرم می کشید.
عماد، خیلی وقت بود که رشته خواهر و برادری را بریده و من شبیه مستاجربدی بودم که با گستاخی درخانه اش سکنی داشتم
دوباره صدای خش خش پای قدم های دکتر را شنیدم. شبیه تو محکم و استوار قدم بر نمی داشت؛ بیشتر شبیه یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
چند جوجه طلایی و رنگی درکنارمرغی سیاهرنگ دنبال گندم برای خوردن می گشتند.
از روی کنده درخت پیر بلند شده و با خستگی چشم هایم را مالیدم:
- اسمم تی ناز فتحیه. بابام بهزاد توی شهر مشگین شهر یه مکانیکی داره.
این کلمات که برلبانم جاری شد لرزشی از جنس مرگ و نیستی تمام جانم را دربرگرفت.
این لرزش باعث برهم خوردن دندانهایم از سرما شد.
منتظر تشر دکتر بودم که صدای ماشین پیکاپ تو را از دور شنیدم.
هاله دور چشمانت نشان از خستگی و شب نخوابیدن داشت.
دریونیفرم خاکی رنگ قدت خیلی بلند بود. تو و دوستت شبیه چاق و لاغرفیلم های سیاه و سفیدی بودید که سالها قبل توی تلویزیون چهارده اینچ مان دیده بودم.
فرهاد با لبخندی زیرکانه سری برایت تکان داد. گونه های سرخ گوشت آلودش جان می داد او را جلوی جنگی گراز وحشی جنگل می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
با یادآوری فحش و ناسزاهای برادرم تمام روح و جانم سوخت.
همان دم پنجره منتظرماندم تا تو ودوست عاشقت برایم تصمیم گیری کنید.
گویا سنگینی نگاهم را روی شانه هایت حس کردی که با ترحم سربرگردانی و نگاهم کردی.
به چه می اندیشی مرد جنگلی؟
تو از دردهای یک دختر تنها و بی کس چه می دانستی؟
من و تو در این جنگل دور از همه آدمیان چهان چه سرنوشتی در انتظارمان بود؟
پرده پنجم: رازهای درون جنگل
برای اولین بار بعد از آشناییمان، شاد و سرحال بودی.
آهنگ عجیب و غریبی را زیرلب سوت می زدی.
من روی کاناپه زشت سبزت نشسته بودم و گربه سیاه یک گوشی کنار پایم در خواب خرخر می کرد.
کنار میز بزرگ چوبی ایستاده روی تخته بزرگ هویج خرد می کردی.
دلم یک کباب کوبیده با کمی برنج زعفرانی خوش طعم می خواست.
به میان جشن تو میان سبزیجات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بشقابهای ملامین گلدارت را روی میزچیدی و با خنده ای سرخوشانه مرا به سر میزشاهانه دعوت کردی.
- پاشو...بیاغذاتو بخور. باید داروهات رو بخوری.
پای درون گچ را مثل کیسه سیمان دنبال خودم کشانیدم.
امروز غذای جدیدی پخته بودی. کتلت های برشته سرخ شده با گوجه فرنگی دهانم را آب انداخت.
پارچی استیل پرآب را روی میزگذاشتی.
- بشین تی ناز.
تنها چیزی که سکوت سر میز را می شکست صدای آهنگ های شاد رادیوپیام بود.
قاشقت را درون ظرف سالاد شیرازی فروبردی.
- فرهاد می گفت به احتمال زیاد از خونه فرارکردی.
طعم تند فلفل در کتلت باعث سوزش گلویم شد و ناخودآگاه چشمانم به اشک نشست.
- من از خونه فرارنکردم. اگه تو ولم کنی می تونم به کلبه م توی جنگل برگردم.
حالا که فقط چند بشقاب و دیس با من فاصله داشتی می توانستم روشنی چشمانت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
من و تو شبیه دو سیاره متفاوت درکهکشان راه شیری بودیم.
دوباره مرا در سکوت کلبه با گربه سیاه خپل تنها گذاشتی.
تمام بعدازظهربا تبر به جان کنده درختی افتادی که انگار وسط قلمروت جا خوش کرده بود.
به کاکتوس های عجیبی را که درون هره پنجره چیده بودی خیره شدم. تو نیز مثل کاکتوس های پر از خار و نیش بودی.
خاطره چه بلایی سر عواطف انسانیت آورده که این چنین زمستان بودی؟
گربه مخملی را درون آغوشم می فشردم. برای اولین بار در زندگیم از برگشت دکتر ترسیدم.
آنقدر به رقص پاندول ساعت خیره شدم که خواب مرا میان آغوشش گرفت.
نمی دانم چند ساعت در خوابی خوش فرو رفته بودم که حس کردم کسی به طرفم حمله کرد.
صدای جیغ هایم در میان دستهای قوی مهاجم خفه شد.
غریضه جان دوستیم بر افسردگیم غلبه کرد. با چنگ به جان دستهای مهاجم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بقیه حرفش نیمه کاره ماند. فرهاد با سنگینی بازوانش را رها کرد.
تو با خشم بازویم را تکان دادی:
-زاعچه این چه مسخره بازیه که راه انداختی. اگه تی ناز نیستی پس اسم واقعیت چیه؟ این همه آدم به تمسخرگرفتی؟
درد وحشتناکی را درمچ باریک و زخمیم حس کردم.
-ولم کن دستم درد گرفت...آی یواشتر مردک خر...اسمم اولدوزه.
وقتی دستم را آزاد کردی با دست دیگرم مچ دردناکم را مالیدم.
فرهاد نگاه سرزنش آمیزی به تو انداخت.
بهرام فتحی دستی به سیبل چماخیش کشید و به طعنه ای گزنده مارا ریشخند کرد.
-من می خوام ببینم این چه مسخره بازیه راه انداختی؟ تو تی ناز ما رو از کجا می شناختی؟ بگین اونو کجا مخفی کردین؟
مردک برای ترساندنم چند قدم به جلو برداشت. قد بلندش زیرفانوس شبیه عزارئیلی با داس بلندش بود.
امان بی توجه به من که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مردک شبیه هیولا به طرفم هجوم آورد.
امان، اگر تو نبودی من چون عروسک شیشه ای دردستان هیولای دخترکش می مردم.
با نعره ای چون شیر غران به ما تاختی.
-هردوتا تون خفه شین. مردک توام آروم بگیر والا همین جا دندونهاتو توی دهانت خرد می کنم.
بهرام با دیدن تندرخشمت روی تک مبل کهنه ات فرو ریخت.
-ببین جوجه چلاق تو این چندماه کلی کلاش به تورمون خوردن. یکی می گفت تی ناز رو توی استانبول دیده...یکی تو تهرون.
اگه راست میگی بهم بگو کجا دخترم رو کشتم یا دفنش کردم؟
چه بر سرپدرهای مهربان قصه ها آمده بود؟
بهرام دست بر چشمان دردناک کشیده و گویا به پایان یک کابوس وحشتناک رسیده بود و منتظر برملا شدن راز کثیفش بود؟
چطور مثل مردان جاهل عصر حجر داس برگلوی دخترکانش می گذاشتند.
فرهاد با لیوانهای پرآب قند به سراغمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا