• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 1,393
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بزرگ‌زاده متواری
نام نویسنده:
pen lady (ماها کیازاده)
ژانر رمان:
#عاشقانه #تاریخی
کد رمان: 5527
ناظر رمان:
♡°DINA° ♡°DINA°

3EC22D59-EB4B-4298-9A47-9F3833E2B13A.jpeg
خلاصه:
عشق شاهدخت به او لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، دلداده‌تر می‌شد؛ اما زندگی ورق جدیدش را نمایان کرد و فاصله‌ای طولانی بین آن‌ها انداخت. سرانجام زمانی که شعله‌های عشق‌ِ پدرام قصر را می‌سوزاند، زمانی که کلمه‌ی متواری کنار اسم شاهدخت قرار گرفت، زمانی که عشقی جدیدی در قلب کوچک قُل شاهدخت شکوفه زد او... .


مقدمه
با اولین برخورد، چشمان اقیانوسیَت دنیایَم را فتح کردند.
با اولین دیدار جدال مغز و قلبم آغاز گشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
506
پسندها
7,989
امتیازها
21,773
مدال‌ها
31
سن
23
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۳۱۲۱۰_۱۲۱۴۱۸_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
ناگهان پایش سُر خورد، جیغی بلندی کشید و با پشت به درون چشمه افتاد. امواج چشمه جسمش را به درون خود فرو برده و راه تنفسش را بستند. دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد خود را به سطح آب برساند؛ اما انگار فردی او را به پایین می‌کشاند. شنا بلد نبود و تنها چیزی که در ذهنش جولان می‌داد کلمه‌ی مرگ بود. چشمان بازش سوخت و بغض در گلویش جان گرفت. لحظه‌ی آخری که ناامید شده بود، صدای پرتاب جسمی به درون آب را شنید. چند لحظه بعد دستی به دور کمر ظریفش حلقه شد و کمتر از چند ثانیه او را از عمق نسبتاً زیاد چشمه بیرون کشید. نفس‌نفس می‌زد و با چشمان گشاد شده به آبتینی که او را محکم در آغوش گرفته بود نگریست.
به فاصله‌ی کم‌شان، به دستان ورزیده‌ای که او را به خود می‌فشرد، به تیله‌گان آبیش که دو‌دو می‌زد و به لبانی که اسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آب سرد چشمه از لا‌به‌لای انگشتان پای آبتین عبور کرده و احساس آرامش بی‌نظیری در رگ‌هایش تزریق می‌کرد. چشمان بسته‌اش را باز کرد و به چشمه نگاه کرد؛ آن اتفاق سنگین‌تر از حد تصورش بود. کدام آدم فکرش را می‌کرد با آمدن آبتین به چشمه همچین اتفاقی می‌افتد؟ لبخندی زد، اگر پدرش بفهمد چنان با لگد از خانه بیرونش می‌اندازد که دیگر از این هوس‌های بی‌جا نکند. دستی به روی شانه‌هایش کشید، هنوز هم جای دستان ظریف و کوچکش می‌سوخت. آن دخترک اصیل‌زاده با موهای پر کلاغی‌اش که به شکل زیبایی صورت کشیده‌اش را در بر گرفته بود، چه امشب دل می‌برد. لبخندی که به روی لبانش بود عمیق‌تر شد، چه کسی فکرش را می‌کرد که چشم آهویی قصر این‌قدر بغلی باشد؟ همانند نوزادی نرم و ظریف! و چه کسی فکرش را می‌کرد که آبتین او را بغل کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
آبتین با حالتی نمایشی دست چپش را پشتش قرار داد و همان‌طور که دست راستش را باز می‌کرد برای او تعظیم کرد. گلرخ دستش را به روی دهانش گذاشت و بی‌صدا خندید، قلبش از ذوق فراوان بوم‌بوم می‌زد و وجودش چشم شده بود تا حالات آن پسرک کم سن را حفظ کند. استاد در همان حالت عقب رفت و از دید شاهدخت محو شد.
***
دو ساعت بیشتر نخوابیده بود و از بی‌خوابی رو به هلاکت به سر می‌برد. لباس پوشیده حاضر و آماده راه قصر را پیش گرفت، خمیازه‌ای کشید و با دو انگشت شصت و اشاره چشمانش را مالید و پوفی کشید.
زیر لب مدام غر‌غر کرده و می‌گفت:
- چشمام از خستگی باز نمی‌شه... من دو ساعت بیشتر نخوابیدم، چه‌طوری می‌تونم چند ساعتی سر پا بمونم؟!
مردم مثل همیشه در حال جنب و جوش بودند، هر ک.س سمت جایی که کار می کرد می‌رفت و سوز سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
هر دو با هیجان به او خیره شده بودند. شیطان وجودش برخواست و با لودگی و هیجان گفت:
- نگاه کردم که یک پری دیدم، این‌قدر زیبا بود که نتونستم چشم از اون بردارم و انگار این حس متقابل بود، چون پریِ سریع من رو در آغوش گرفت و از من خواست بقیه‌ی عمرم رو با اون بگذرونم من هم قبول کردم و بعد دیگه... .
رهام با تاسف سری تکان داد و با ابروهای در هم پیچیده گفت:
- چقدر بی‌حیا... پسره‌ی از راه به در شده. بی‌تربیت چه کسی این چیزا رو به تو یاد می‌ده؟ بگو تا دمار از روزگارش در بیارم. مردک نه شرم می‌کنه نه حیا راست‌راست توی چشمای ما نگاه می‌کنه و می‌گه خودم رو بدبخت کردم.
آبتین بلند خندید و گفت:
- رهام مگه من گفتم کار بدی انجام دادم؟
رامیار با ناراحتی ساختگی آهی کشید و گفت:
- آخ گفتی... پیر شدیم و هیچ‌ک.س...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
رامیار با تاسف سری تکان داد و گفت:
- مریض‌تر از تو هم مگه هست؟ آخه جناب با تمام نامردیت بدون ما به چشمه رفتی؛ اما ما هیچی نگفتیم. بعدش رفتی تا شنا کنی که یک دختر رو می‌بینی که از قضا شاهدخته. حالا این شاهدخت با زیبایی افسانه‌ای توی چشمه می‌افته. تو هم حس پهلوانیت شکوفا می‌شه و می‌ری تا نجاتش بدی.
ایستاد با جدیت بیش‌تری به گونه‌ای ادامه داد که انگار ابتین اشتباه نابخشودنی انجام داده:
- بعدش وسط آب تو دست‌هات رو روی کمرش گذاشتی اون هم دست‌هاش رو روی شانه‌ات و بعد هیچ‌کاری نکردید؟ ای خاک بخوره به ملاجتون، در این زمان احساسی حداقلش موهاش رو می‌بوسیدی یا دستش رو من این‌قدر نمی‌سوختم. عجب دل بزرگی دارید شما.
رهام با خنده دست روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- خوب چه‌کار می‌کرد؟ می‌گفت شاهدخت آیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
رامیار تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همانند حیوانی نجیب، باهوش و عجیب الخلقه به اسم میمون درختی.
رهام با خنده سرش را به عنوان «درسته» تکان داد. اما به آبتین برخورد، چرا برخورد را کسی نمی‌داند! اخمی کرد و از جایش برخواست، گفت:
- به اندازه‌ی کافی وقتم رو با شیرین بازی‌هاتون هدر دادید. باید برم دیرم شده.
رامیار از جایش بلند شد و دستش را روی شانه‌های آبتین حلقه کرد و همان‌گونه که چشمانش را ریز می‌کرد، با لحنی مرموز گفت:
- ببین برادر من! امروز که می‌ری پیش اون پری‌چهره‌ی سلطنتی؛ وقتی اومد جایی که به اون درس می‌دی، یک گوشه زندانیش کن و بگو... رهام دست بوس شماست.
آبتین از تاسف سرش را تکان داد و با صورتی جمع شده او را هل داد. رامیار که انتظارش را نداشت عقب رفت و روی کاه‌هایی که آبتین قبلاً روی‌شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
هما با جیغ کوچکی خود را روی تخت شاهدخت انداخت و گفت:
- یعنی امشب هم می‌ره تا منم برم و خودم رو توی چشمه بندازم، اون بغلم کنه و من هم حس شما رو داشته باشم؟
ناگهان اخمی به روی صورت گلرخ نشست.
چه معنی داشت هما از بغل کردن استاد جذاب او همانند او لذت ببرد. از جایش برخاست و در حالی که سعی داشت ظاهر قضیه را حفظ کند، بلند گفت:
- دختره‌ی چشم سفید بریم... فکر کنم اومده.
هما برخواست در حالی که غم وجودش را لبریز کرده بود، با خنده‌ای تلخ زیر لب زمزمه کرد:
- اون هم مثل بقیه‌ی مردم، فقط عاشق شاهدخت‌‌ها می‌شه نه یک ندیمه‌ی معمولی.
گلرخ به او نگریست و با تردید پرسید:
- چه می‌گی هما؟
هما خنده‌ای مصنوعی کرد و با ذوقی ساختگی گفت:
- می‌گم بریم که یار از راه دور اومده.
شاهدخت با صورتی جمع شده بی‌مزه‌ای نثارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با لبخندی زیبا سرش را به عنوان مثبت تکان داد. که متوجه شد استاد با حیرت و چشمانی گرد شده، به حالات مضحک او نگاه می‌کند. برای این‌که کم نیاورد لبخندی پهن‌تر زد و گفت:
- چه‌قدر مبحث امروز آسون بود.
ماهرخ حواس‌ پرت زمزمه کرد:
- چی؟
آبتین با ابروهای بالا رفته به گلرخ نگریست و گفت:
- شاهدخت امروز حواس‌تون به درس و سخنانم نبود... چون اصلاً متوجه نشدید چی گفتم.
با شیطنت لبانش را جمع کرد ادامه داد:
- من گفتم شما تمرینات جلسه قبل رو انجام دادید یا نه؟ به نظرتون جوابم «چه‌قدر مبحث امروز آسون بود» هست؟
ماهرخ خندید و با طعنه رو به گلرخ گفت:
- الان مطمئن شدم دیوونه شدی خواهر عزیزم.
گلرخ لبش را گزید، اما زبان بر دهان نگرفت و با استرس سعی کرد گندکاریش را بپوشاند:
- من دیوونه نیستم، معلومه که انجام دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا