- ارسالیها
- 132
- پسندها
- 929
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #11
خانه در تاریکی مطلق بود! دستم را بر روی کلید برق گذاشتم و چراغها روشن شدند. یک چیزی در اینجا عجیب بود و آن این بود که هیچ صدایی نمیآمد! هر کس به یک طرف رفت و من هم شروع به یافتن هر چیز مشکوکی در سالن کردم که با صدای افسر پارک که مرا صدا میکرد، به سرعت به سمت اتاق رفتم که با صحنهی شوک برانگیزی روبهرو شدم! آن مرد بر روی زمین افتاده بود و یک چاقو در قلبش فرو رفته بود! با گنگی به آن نگاه میکردم، یعنی او فقط یک واسطه بود؟! یعنی شخص دیگری پشت این ماجراها بود؟! همه ما گیج شده بودیم! کاملا مشخص بود که امروز مرده است! حتی جنازه او هنوز بویی هم نگرفته بود! به آرامی خم شدم و نگاهی به او انداختم که چاقویی که در قلبش بود، به نظرم آشنا آمد! درسته... آن همان چاقویی است که مرا با آن زخمی کرد! سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.