• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات کنستانتین | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 364
  • کاربران تگ شده هیچ

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
خانه در تاریکی مطلق بود! دستم را بر روی کلید برق گذاشتم و چراغ‌ها روشن شدند. یک چیزی در اینجا عجیب بود و آن این بود که هیچ صدایی نمی‌آمد! هر کس به یک طرف رفت و من هم شروع به یافتن هر چیز مشکوکی در سالن کردم که با صدای افسر پارک که مرا صدا می‌کرد، به سرعت به سمت اتاق رفتم که با صحنه‌ی شوک برانگیزی روبه‌رو شدم! آن مرد بر روی زمین افتاده بود و یک چاقو در قلبش فرو رفته بود! با گنگی به آن نگاه می‌کردم، یعنی او فقط یک واسطه بود؟! یعنی شخص دیگری پشت این ماجراها بود؟! همه ما گیج شده بودیم! کاملا مشخص بود که امروز مرده است! حتی جنازه او هنوز بویی هم نگرفته بود! به آرامی خم شدم و نگاهی به او انداختم که چاقویی که در قلبش بود، به نظرم آشنا آمد! درسته... آن همان چاقویی است که مرا با آن زخمی کرد! سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
افسر پارک هم با اینکه کمی مشکوک شد، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او نگاهی به آن گوشی قدیمی انداختم، امیدوارم مدرکی درِش پیدا شود!
***
(یک هفته بعد)
آخرین قطعه عکس را به تخته روبه‌رویم چسباندم و دستی به کمرم زدم که آقای هان گفت:
- باورنکردنیه که یکی برادر خودش رو به خاطر ثروت بکشه!
همان‌طور که به تخته نگاه می‌کردم، پاسخ دادم:
- سو وون در روزهای آخر عمرش به خاطر به ارث بردن شرکت کمی پریشون شده بود؛ ولی درباره‌اش صحبت نمی‌کرد و سعی در این داشت که ناراحتیش رو بروز نده!
با پوزخندی ادامه دادم:
- ولی حتی فکرشم نمی‌کردم که برادرش اونو به قتل رسونده باشه!
آقای هان با تکان دادن سری، پرسید:
- راستی چرا خواستی که ادامه کارهاتو تو آپارتمانت انجام بدی؟!
- چون تو دفتر کارم شنود گذاشته شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
وارد اتاق شدم و بعد پوشیدن لباس‌های همیشگی‌ام، نگاهی به چهره‌ام در آینه انداختم، در این دو سال تمام زندگی‌ام زیر و رو شد و باعث شد که از آن دختر شاد و دل نازک تبدیل به یک فرد سرد و بی احساس شوم! اما شکایتی نداشتم! حتی اگر به عقب برمی‌گشتم، دوباره همین انتخاب را می‌کردم! سرم را تکان دادم و از اتاق خارج شدم و بعد برداشتن سوییچ و کارت شناسایی خود، از خانه‌ام خارج شدم.
***
بعد حدودا یک ساعت رانندگی به شرکت رسیدم و ماشین را پارک کردم و بعد از خارج شدنم، نگاهی به آن برج انداختم. لگوی «صنایع غذا و نوشیدنی گروه ته‌سو» به شدت باعث جلب توجه میشد! پوزخندی زدم و به سمت ماشین افسر پارک رفتم و افسر پارک هم با دیدنم با احترام سلامی کرد و من هم بعد دادن پاسخش، پرسیدم:
- شخص دیگه‌ای که خبر نداره؟!
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بدون اینکه نگاهی به او بیندازم، پاسخ دادم:
- می‌خوام برای یه مدت طولانی استراحت کنم!
- برای سوریون خبر خوشحال کننده‌ایه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم که آسانسور به طبقه مورد نظرمان رسید و بعد خارج شدن از آن، به سمت منشی رفتیم و همان‌طور که کارت شناساییم را نشانش می‌دادم، گفتم:
- کاراگاه کیم از بخش جنایات و خشونت علیه کودکان هستم، به دنبال آقای «جانگ جونگ کیونگ» هستیم، لطفا همکاری کنید!
منشی هم با اینکه کمی تعجب کرده بود، گفت:
- ولی شما نمی‌تونید الان ایشون رو ببینید، در جلسه هستند!
نگاهی به سمت راست خود انداختم که متوجه اتاق جلسه شدم، پس بدون اینکه به حرف‌های آن منشی توجهی کنم به سمت آن اتاق رفتم و در را باز کردم.
با باز شدن در، تمامی سهامداران با تعجب به من نگاه می‌کردند و آقای جانگ هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دستانش را که بستم، افسر پارک از بازویش گرفت و از اتاق خارج شدیم. با آسانسور به طبقات پایین رفتیم و از شرکت خارج شدیم و به سمت ماشین افسر پارک رفتیم و سوارش شدیم. ماشین خودم را هم می‌آمدم و بعد می‌بردم. اکنون فقط دستگیری این شخص برایم مهم بود!
با سوار شدن در ماشین، نفس آسوده‌ای کشیدم. بلاخره تمام شد!
***
همان‌طور که در اتاق بازجویی قدم می‌زدم، پرسیدم:
- پس اعتراف می‌کنی که خودت مادر، برادر و آقای «سونگ ته ها» رو کشتی؟!
با خونسردی لبخندی زد و پاسخ داد:
- اون شرکت مال من بود! پس طبیعتا حق اینو داشتم که به خاطر به دست آوردنش هر کاری کنم!
دستانم مشت شد؛ اما همچنان با چهره آرامی گفتم:
- در مورد آقای سونگ چطور؟!
پوزخندی زد و گفت:
- اون ابله حتی تا لحظه‌ی مرگش هم نتونست کاری رو درست انجام بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بدون اینکه نگاهی به آقای جانگ بیندازم از اتاق خارج شدم که افسر پارک به سمتم آمد و با نگرانی پرسید:
- حالتون خوبه کاراگاه؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اون رو ببرید به بازداشتگاه و پرونده رو هم هرچه سریع‌تر به دست دادستان بفرستید!
- بسیار خوب.
به کمی هوای تازه احتیاج داشتم، پس راه خروج را در پیش گرفتم. پس از خارج شدنم از اداره گوشی همراهم زنگ خورد که با دیدن اسم «سوریون» تماس را وصل کردم:
- الو؟
- سلام اونی!
- بله سوریون؟!
- شنیدم که بلاخره این پرونده بسته شد!
- آره، چطور؟!
- هیچی، می‌خواستم بگم که امشب بیا خونه ما. بلاخره باید با یک شام خانوادگی اون رو جشن گرفت!
لبخندی بر لبم نشست. خیلی وقت بود که یک شام خانوادگی نخورده بودم!
- باشه سوریون، شب می‌بینمت.
- پس خداحافظ.
تماس را قطع کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
(یک ماه بعد)
نفس عمیقی کشیدم و به دریای روبه‌رویم خیره شدم. بعد آن همه ماجرا این آرامش بسیار برایم خوشایند بود! هفته پیش آخرین دادگاهِ آقای جانگ برگزار شد و او به اعدام محکوم شد! و آن شرکتی که مادرش با آن همه زحمت بر پا کرده بود، برای همیشه بسته شد! از همه مهم‌تر اینکه بلاخره احساس عذاب وجدانم از بین رفت! هرچند نبود «جانگ سو وون» باعث تغییر زیادی در من شد!
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم و به سمت دریا رفتم و به آرامی شروع به قدم زدن کردم. اگر او اینجا بود، خیلی روز لذت‌بخش‌تری میشد!
در همین افکار بودم و خاطراتم را مرور می‌کردم که یک نفر به سمتم آمد و اسمم را صدا زد. با تعجب برگشتم که با او مواجه شدم!
قراردادمان را در دستانش تکان داد و با خونسردی گفت:
- وقت رفتنه!
با اینکه تعجب کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz
عقب
بالا