• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات کنستانتین | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 365
  • کاربران تگ شده هیچ

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
«مسابقه وان‌شات نویسی»

نویسنده: عسل حمیدی
ژانر: #فانتزی #معمایی
خلاصه:
دخترک با بغض، آخرین کلمات خود را بر روی کاغذی که در دستش مچاله شده بود می‌نویسد، مرا ببخش مادر!
اشک جلوی دیدش را تار می‌کند، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که این گونه تمام شود! دیگر وقتش فرا رسیده بود! وقت این بود که قاتلی را که به مدت دو سال، حتی نشانه‌ای از او پیدا نکرده بود، شناسایی کند! اما به چه بهایی؟! بهای فروختن روحش به شیطان؟!
صدای قدم‌های مردی در کوچه پس کوچه‌های سئول، لرزه به تنش می‌اندازد! آیا این پایان بود؟!
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
«عمیق» ترسناک است... .
انسان‌های عمیق دوستان کمتری دارند،
نوشته‌های عمیق، مخاطبانی اندک،
عشق حتی، وقتی که عمیق می‌شود...
درست همانند دریاست که همواره
در بخش‌های عمیقش، رازهایی پنهان است...
اما «سطح» آن امن است.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
جرعه‌ای از قهوه‌ام را نوشیدم و دوباره به صفحه کامپیوتر چشم دوختم. هیچی! هنوز هم هیچی! با صدای آقای هان، لحظه‌ای ترسیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم:
- هنوزم پیدا نشده؟!
با اخمی که از روی جدیت، بر روی صورتم نشسته بود، سری به معنای «نه» تکان دادم. آقای هان خواست دوباره چیزی بگوید که در زده شد و افسر پارک، تنها کسی که در این اداره به او اعتماد داشتم وارد شد. با لبخندی که همیشه بر روی صورتش بود به سمتم آمد و گفت:
- یک خبر خوب دارم!
منتظر نگاهش کردم که چند عکس را روی میز گذاشت و گفت:
- حدست درست بود کاراگاه کیم! قاتلی که به دنبالش هستیم، فقط یک نفره و با تغییر چهره تمام قتل‌هایی که به نفع «جانگ جونگ کیونگ» هستش رو انجام داده!
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس درواقع مثل یک دستگاه پاکسازی عمل می‌کنه!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آقای هان هم با کمی مکث گفت:
- منظورم این هستش که من تا وقتی نتونم چهره واقعی قاتل رو ببینم، نمی‌تونم مدرکی برات گیر بیارم!
همان‌طور که به نقطه‌ای زل زده بودم جواب دادم:
- آقای هان، یادته که هفته پیش یک چاقو آلوده به خون خوک به آپارتمانم فرستاده شده بود؟!
آقای هان هم سری به معنای «آره» تکان داد و من هم ادامه دادم:
- قاتل داره به من هشدار میده که بیشتر از این پیگیر قضیه نشم!
- و مطمئنا اگه تو رو تنها گیر بیاره... .
- سعی می‌کنه که منم بکشه!
لحظه‌ای بینمان سکوت شد که آقای هان سریع گفت:
- کیم دوهی، کارت واقعا دیوونگیه!
خونسرد نگاهش کردم و جواب دادم:
- ولی من که تا زمانی که قراردادم تموم نشه نمی‌میرم!
- اما ممکنه آسیب زیادی ببینی!
از جایم بلند شدم و همان‌طور که پالتوی مشکی رنگم را برمی‌داشتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بعد حدودا سی دقیقه به قبرستان رسیدم. با اینکه افکارم دیوانگی محض بود؛ اما اهمیتی نداشت! من دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم! نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت قبرستان راه افتادم. اولین قدمم را با کمی تعلل برداشتم؛ ولی بعد آن به راحتی به سمت قبر عزیزترین فرد زندگی‌ام راه افتادم. وقتی به بالای قبرش رسیدم، حس کردم که زخمی که بر روی قلبم بود، دوباره سر باز کرد! بر روی زانوهایم خم شدم و با نگاه به قاب عکسش، پوزخندی زدم:
- تو هیچ‌وقت انقدر مصنوعی نمی‌خندیدی!
سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:
- دو سال گذشته و من هنوز شرمنده تو هستم!
با حس کردن اینکه شخصی دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت، سرم را بلند کردم که با آقای هان مواجه شدم. دوباره رویم را برگرداندم و با لبخند تلخی ادامه دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
از قبرستان که خارج شدم، ایستادم و سیگاری روشن کردم و بدون اینکه سرم را بلند کنم به سمت ماشینم حرکت کردم که فردی با سرعت به من برخورد کرد و سریع چاقویی را به قلبم وارد کرد. از شدت شوک و درد بر روی زانوهایم خم شدم. دردش غیر قابل تحمل بود! حتی نمی‌توانستم که حرکتی کنم! با گنگی به خونی که از بدنم در حال رفتن بود، نگاه می‌کردم. آن مرد هم با پای خود هلم داد و بدن بی‌جان من هم بر روی زمین افتاد. با اینکه به نفس نفس زدن افتاده بودم، سعی می‌کردم که هشیار بمانم! آن مرد هم با چهره خونسردی بر روی دو زانویش خم شد و فشاری به چاقو وارد کرد که شروع به سرفه کردم و او هم با لبخند مریض‌گونه‌ای گفت:
- حتما خیلی درد می‌کنه!
دیدم در حال تار شدن بود و با هر سرفه‌ای که می‌کردم، خون بالا می‌آوردم. فرصتی نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
با خستگی چشمانم را باز کردم. سعی می‌کردم پلک بزنم؛ اما از شدت خستگی دیدم تار بود و سریع چشمانم بسته میشد. دهانم را باز می‌کردم تا چیزی بگویم؛ اما فقط مثل ماهی باز و بسته می‌شدند. سرانجام موفق شدم با صدای ضعیفی فقط یک کلمه را به زبان بیاورم:
- آقای هان!
با صدایم شخصی که سرش را بر روی دستم گذاشته بود، بلند شد و با دیدنم با ذوق شروع به صدا کردن دکتر کرد. صدایش را خوب می‌شناختم! صدای «شیم سوریون» دوست دوران دبیرستان و همسر افسر پارک بود! با اینکه سوالات زیادی ذهنم را مشغول کرده بود با خیالی آسوده از اینکه او متوجه‌ام شده بود، به چشمانم اجازه بسته شدن دادم.
***
دقیق نمی‌دانستم چه مدت؛ اما بعد از اینکه سوریون دکتر را صدا کرده بود، به تازگی بهوش آمده بودم! این‌بار به راحتی چشمانم را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به خاطر فشاری که به قفسه سینه‌ام وارد شده بود، از درد «آخی» گفتم که سوریون سریع از بغلم جدا شد و با ترس گفت:
- ببخشید دوهی! حالت خوبه؟!
با لبخند کم‌رنگی نگاهش کردم و سری به معنای «آره» تکان دادم که او هم نفس آسوده‌ای کشید. نگاهی به افسر پارک کردم که با لبخند گفت:
- کاراگاه شما واقعا لجبازترین آدمی هستید که دیدم!
و دوباره لبخندی زدم که با فکر به آن قاتل، سریع پرسیدم:
- راستی، تونستید که اون قاتل رو شناسایی کنید؟!
با این حرفم چشمان آقای پارک برقی زد و با خوشحالی گفت:
- بله کاراگاه! بعد از آوردن شما به بیمارستان، ما تونستیم که محل زندگی اون قاتل رو شناسایی کنیم! همان‌طور که شما حدس می‌زدید، اون قاتل با چهره‌های مختلف به تازگی به دنبال شما بوده؛ ولی به طور عجیبی عکس صورت واقعی اون حوالی ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
- دو روز.
- خوبه... پس امروز کارهای ترخیص از بیمارستانم رو انجام بده که فردا بریم سراغش!
با این حرفم، سوریون اخمی کرد و گفت:
- واقعا که دوهی! تو هنوز درد داری و بازم افتادی دنبال اون قاتل؟!
چیزی نگفتم و سوریون هم با همان اخم از بغلم بلند شد و از اتاق خارج شد. نگاهی به افسر پارک کردم و گفتم:
- برو دنبالش! حق با اونه؛ ولی چاره‌ای ندارم!
افسر پارک هم سری تکان داد و از اتاق خارج شد. با خارج شدن افسر پارک، رو کردم به سمت آقای هان و گفتم:
- پس دیگه داره تموم میشه؟!
آقای هان هم سری به معنای «آره» تکان داد و گفت:
- امیدوارم!
***
با کمک سوریون بر روی کاناپه نشستم و با اخم گفتم:
- توی آپارتمان خودم هم می‌تونستم بمونم!
سوریون همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، در جوابم گفت:
- که بذارم دوباره یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
ماشین را پارک کردم و بعد از خارج شدنم، به ساختمان رو‌به‌رویم نگاهی انداختم. عادی به نظر می‌رسید؛ اما چه کسی فکرش را می‌کند که یک قاتل در آن زندگی می‌کند؟!
با پای راستم به سنگی که بر روی زمین بود، لگدی زدم و به ماشینم تکیه دادم. ساعت هشت و ربع بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. به خاطر عجله‌ای که داشتم، حدود بیست دقیقه زودتر از بقیه افراد تیم رسیده بودم! سیگاری از پاکتش برداشتم و بین لب‌هایم قرار دادم که آقای هان آن را به آرامی هل داد که باعث شد سیگار بر روی زمین بیوفتد. نگاهش کردم که گفت:
- واقعا که دختر، تو تازه دیروز ترخیص شدی!
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
- از استرسم کم می‌کنه!
- ولی فعلا حق استفاده ازش رو نداری!
پوزخندی زدم که پرسید:
- راستی... با مدیر ساختمان هماهنگ کردید؟!
سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz
عقب
بالا