دفتر شعر دفتر شعر، شعر را دوست دارم | کاربر Arjmand

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع آبی پَرَست؛
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 1,235
  • بازدیدها بازدیدها 23,702
  • کاربران تگ شده هیچ
تا نسیم عطشی


در بُنِ برگی بدود


زنگ باران به صدا می آید!


آدم اینجا تنهاست


و در این تنهایی


سایۀ نارونی


تا ابدیت جاری است...





سهراب_سپهری
 
خوش دولتی است عشقت ، تا در سرِ که باشد؟


پیدا بُوَد کزین مِی ، در ساغرِ کِه باشد؟





هر عاشقی ندارد ، بر چهره داغ دردت


آن سکه ی مبارک ، تا بر زر کِه باشد؟





هر چشم و سر نباشد ، در خوردِ خاک پایت


تا سرمه ی کِه گردد، تا افسر کِه باشد؟





هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش


ترکی چنین دلاور، در لشکر که باشد؟





گفتی که گر بیفتی ، من یاور تو باشم


خوش وعده‌ای است لیکن ، این باور که باشد؟





ای آفتاب خوبی ، در سایه ی دو زلفت


آن سایه ی همایون ، تا بر سر که باشد؟





تا دلبر منی تو، دل نیست در برِ من


در عهد چون تو دلبر، خود دل برِ کِه باشد؟





حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن


در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟





گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان


چون با در تو گردند، او با در که باشد؟





سلمان_ساوجی
 
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی


به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غمِ خوش به جهان ازا ین چه خوشتر


تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی


چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین


به از این درِ تماشا که به روی من گشادی


تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی


نظرِ کدام سروی؟ نفسِ کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی


همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی


که ندیده دیده رویت به درونِ دل فتادی


به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمین‌کن


نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم


که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی





هوشنگ_ابتهاج
 
در دوردستِ باغِِ برهنه


چکاوکی


بر شاخه می سُراید





این چند برگِ پیر


وقتی گسست از شاخ


آن دم ،


جوانه های جوان


باز می شود


بیداریِ بهار


آغاز می شود...





شفیعی_کدکنی
 
همه جا با همه کس ، یار نمی‌باید بود


یارِ اغیارِ دل‌آزار، نمی‌باید بود





تشنهٔ خون منِ زار ، نمی‌باید بود


تا به این مرتبه ، خونخوار نمی‌باید بود





من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست


موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست





دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد


جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد





آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد


هیچ سنگین‌دل بیدادگر این کار نکرد





این ستم‌ها دگری با من بیمار نکرد


هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد





گر ز آزردن من هست غرض مردن من


مُردم ، آزار مکش از پی آزردن من





جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است


بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است





چشم امید به روی تو گشادن غلط است


روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است





رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است


جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است





تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد


چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد





وحشی_بافقی
 
آن روز با تو بودم


امروز بی توأم


آن روز که با تو بودم


بی تو بودم


امروز که بی توام با توأم...





حمید_مصدق
 
کِی از تو جان غمگینی شود شاد؟


کِی آخر از فراموشی کنی یاد؟





نپندارم که هجرانت گذارد


که از وصل تو دلتنگی شود شاد





چنین دانم که حسنت کم نگردد


اگر کمتر کند ناز تو بیداد





ز وصل خود بده کام دل من


که از بیداد هجر آمد به فریاد





بیخشای از کرم بر خاکساری


که در روی تو عمرش رفت بر باد





نظر کن بر دل امیدواری


که بر درگاه تو نومید افتاد





بجز درگاه تو هر در که زد دل


عراقی را از آن در، هیچ نگشاد





عراقی
 
اگر قرار بود


هر سقفى فرو بریزد ،


آسمان باید


خیلى وقت پیش فرو می‌ریخت!


اگر قرار بود


باد نایستد ،


ما که همه بر باد شده بودیم !


نگران هیچ چیز نباش !


تو هنوز زیبایى


و من هنوز مى‌توانم شعر بنویسم.





رسول_یونان
 
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست


کِی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست؟





به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین


هر جفایی که کنی بر دل ما عینِ وفاست





اگر از ربختن خون منت خرسندی است


این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست





سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر


از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست





من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام


که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست





یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد


گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست





روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم


تا بگویند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست





زود باشدکه سراغِ منِ تهمت‌زده را


از همه ی شهر بگیری و ندانندکجاست





اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»


غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست





ملک_الشعرای_بهار
 
سخن از دستان عاشق ماست


که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم


بر فراز شبها ساخته‌اند


به چمنزار بیا


به چمنزار بزرگ


و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم


همچنان آهو که جفتش را


پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند


و کبوترهای معصوم


از بلندی‌های برج سپید خود


به زمین می نگرند..‌



فروغ_فرخزاد
 
آخرین ویرایش
عقب
بالا