- ارسالیها
- 4,942
- پسندها
- 94,542
- امتیازها
- 77,384
- مدالها
- 55
- نویسنده موضوع
- #11
جای تعجب نداشت؛ یادش بود همان روزها مادربزرگش کنایه میزد که همهی مردها بچه دوست دارند، مخصوصاً پسر عزیز دردانهاش، اما وای از روزی که مادر بچهها را نخواهی!
گوشهی چشمانش تیر میکشید و مردک حرفش را تمام نمیکرد. شو راه انداخته بود و دیدن واکنشهای محدود و کوتاه طلا برایش لذتبخش بود.
- بچهها باید از این به بعد با شما زندگی کنن. یعنی شما ولی بچهها حساب میشید.
از سر کلافگی گوشیاش را در دست میچرخاند که با شنیدن این حرف دستش در هوا خشک شد و نگاهی را که اینبار واقعاً متعجب بود، به او دوخت. انگشت اشارهاش را سمت خودش گرفت.
- من؟ مگه من پرستار بچهام؟! تا الان کجا میموندن؟
صامت حالا با خیال راحتتری از جا بلند شد و تلفن روی میز را برداشت. بیاهمیت به چهرهی جاخورده و نگران...
گوشهی چشمانش تیر میکشید و مردک حرفش را تمام نمیکرد. شو راه انداخته بود و دیدن واکنشهای محدود و کوتاه طلا برایش لذتبخش بود.
- بچهها باید از این به بعد با شما زندگی کنن. یعنی شما ولی بچهها حساب میشید.
از سر کلافگی گوشیاش را در دست میچرخاند که با شنیدن این حرف دستش در هوا خشک شد و نگاهی را که اینبار واقعاً متعجب بود، به او دوخت. انگشت اشارهاش را سمت خودش گرفت.
- من؟ مگه من پرستار بچهام؟! تا الان کجا میموندن؟
صامت حالا با خیال راحتتری از جا بلند شد و تلفن روی میز را برداشت. بیاهمیت به چهرهی جاخورده و نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر