- ارسالیها
- 4,948
- پسندها
- 94,536
- امتیازها
- 77,384
- مدالها
- 55
- نویسنده موضوع
- #21
- اون خواهر...
توپ جلوی پایش را با حرص به سمت او پرت کرد و حرفش را برید.
- خیلی خب، دختر بابات اینجا چی میخواد؟ قشنگ توضیح بده ببینم چخبر شده؟
توپ را در هوا گرفت و در دستش چرخاند. هرچه به چهرهی خواهر زادههایش نگاه میکرد، حس میکرد در تمام این مدت هرچه تلاش کرده بود تا آنها را به زندگی عادیشان برگرداند، در این یک هفته به کل نابود شده بود و همین عصبیترش میکرد.
- میخواستی چی بشه؟ یک هفتهست اینجا رو برای ما پادگان نظامی کرده. راس ساعت با راننده برو مدرسه و برگرد، راس ساعت درس بخون و بعدم بدون اینکه صدات در بیاد باید بخوابی. اجازهی اینکه جایی بری رو هم نداری. یه هفتهست نذاشته ما بریم خونهی مادرجون.
با چشمانی درشت شده نگاهش میکرد و سعی میکرد حرفهای او را درک کند...
توپ جلوی پایش را با حرص به سمت او پرت کرد و حرفش را برید.
- خیلی خب، دختر بابات اینجا چی میخواد؟ قشنگ توضیح بده ببینم چخبر شده؟
توپ را در هوا گرفت و در دستش چرخاند. هرچه به چهرهی خواهر زادههایش نگاه میکرد، حس میکرد در تمام این مدت هرچه تلاش کرده بود تا آنها را به زندگی عادیشان برگرداند، در این یک هفته به کل نابود شده بود و همین عصبیترش میکرد.
- میخواستی چی بشه؟ یک هفتهست اینجا رو برای ما پادگان نظامی کرده. راس ساعت با راننده برو مدرسه و برگرد، راس ساعت درس بخون و بعدم بدون اینکه صدات در بیاد باید بخوابی. اجازهی اینکه جایی بری رو هم نداری. یه هفتهست نذاشته ما بریم خونهی مادرجون.
با چشمانی درشت شده نگاهش میکرد و سعی میکرد حرفهای او را درک کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.