فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک گیسوان جادویی | Nina کاربر انجمن یک رمان

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 79
ناظر داستان: Seta~ -Ennui

نام داستان کودک:
گیسوان جادویی
نام نویسنده: مبینا زارع مویدی
ژانر: فانتزی
خلاصه:
روزی دریچه‌ی آسمان باز شد و فرشته‌ای از آن، بیرون آمد.
دخترکی که با معجزه‌ای خاص، پا به دنیا گذاشت و جهان را تغییر داد‌.
به راستی، او جواب کدام کار خوب خانواده‌اش بود؟
آیا با قدم‌های محکم خود، به هدفش می‌رسد؟
جنسیت: برای هر دو جنسیت قابل استفاده هست؛ ولی برای دختران بهتره.
رده سنی: این داستان کودک، برای سنین ۶ تا ۱۲ سال مناسب است.
داستان به صورت محاوره هست تا فهم اون، برای کودکان راحت‌تر باشه‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Mobina.

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
632
پسندها
9,167
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۳۰۱_۱۱۱۹۲۷_Samsung Internet.jpgنویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خدای مهربان، هیچ‌وقت کسی را بی‌دلیل به دنیا نمی‌آورد.
او تک‌تک کارهایش را از قبل برنامه‌ریزی کرده است.
گاهی شخصی پا به این جهان می‌گذارد که ویژگی‌های عجیبی دارد و هیچ‌کس به جز خودش، آن را نمی‌داند.
این آدم، همه‌چیز را عوض می‌کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
لباس پف‌پفی‌ای که مثل کارتون‌‌های پرنسس‌ها زیبا بود رو تنم کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. دقیقاً از زیر گردنم دوخته شده بود و تا چند انگشت، پایین‌تر از زانوهام بود. ترکیبی از صورتی و سفید بود و من رو مثل فرشته‌ها کرده بود. تصمیم گرفتم بال تورتوری‌ای که مامان‌بزرگ قبل از پروازش به سمت آسمون، برام گرفته بود رو هم بپوشم.
راستش مامانم می‌گفت: «ننه‌جون خیلی زن خوبی بود و ما رو خیلی دوست داشت. همیشه برامون یک عالمه خوراکی‌های رنگی‌رنگی می‌گرفته و می‌اورده تا دلمون شاد بشه.» البته من اون رو یادم نیست. وقتی خیلی کوچولو بودم، به یک مسافرت رفته و حالاحالاها هم نمیاد. خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش. من مطمئنم اونم خیلی قشنگ و ناز بوده که بابابزرگ رفته باهاش عروسی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
مامان با دیدن شیطنت‌ام، دستش رو جلو آورد و با دوتا از انگشت‌هاش، نوک بینی‌ام رو گرفت. فشار کمی بهش داد و گفت:
- از دستِ تو! پاشو بریم موهات رو برات سشوار بکشم که سرما نخوری.
خب من تازه از حمام اومده بودم و اونم نگران بود که به‌خاطر خیسی موهام، مریض بشم.
- باشه مامانی، بِلیم.
بدوبدو به سمت تختم رفتم. پتوی اون، عکس راپنزل بود. من عاشق کارتون‌ گیسوکمندم! قبلاً همه‌اش گریه می‌کردم و این رو می‌خواستم. دیگه بعد از اینکه چند روزی گذشت، بابا برام این پتوی نرم و قشنگ رو خرید.
چهارزانو روی تخت نشستم و به مامانی نگاه کردم که از روی میز تحریر کوچیکم، بُرُس رو برداشت و اومد. مامان واقعاً خوشگل بود. قد بلندی داشت، موهاش طلایی و بلند بودن، چشم‌هاش هم آبی بود. همینطور که بهش فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
مامان بعد از اینکه موهام رو درست کرد، رفت. با چشم‌هام به ساعت‌دیواری نگاه کردم. عقربه‌ها ساعت نه شب رو نشون می‌دادن. دیگه وقت خوابم بود.
بابابزرگم بهم یک حرفی میزد: «شب‌ها رو زود بخواب پناه! اگر زود بخوابی، فرشته‌ها میان کنارت و باهات می‌خوابن». از وقتی اینو بهم گفته، زودتر می‌خوابم تا فرشته‌هام بیان پیشم! البته من تا حالا اونا رو از نزدیک ندیدم؛ ولی حرف باباجون رو قبول دارم.
بادی وزید و موهام رو به حرکت داد. موهام بلند بودن و تا زانوهام می‌رسیدن. رنگشون ترکیبی از موهای بابا و مامان بود. موهای مامان که طلایی و مال بابا، مشکی بود. برای من، قهوه‌ای کمرنگ شده بود و فرفری! پر از فرهای کوچولو بود که خیلی دوستشون داشتم.
با باد دیگه‌ای که اومد، سردم شد. پاشدم پنجره رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، اولین کاری که کردم این بود که دنبال جوجه‌ کوچولوم گشتم. جوجه‌ام نبود! سریع از جام پاشدم و رفتم تو هال!
- مامان؟ مامان؟ کجـایی؟
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی که یک کفگیر دستش بود، بهم اشاره‌ای کرد و گفت:
- چه خبرته اول صبحی؟ ترسیدم بچه! چیشده؟
- تو جوجه‌ام رو برداشتی؟
مامان که از حرفم تعجب کرده بود، دهنش نیمه‌باز موند.
- نخیر پناه! مگه تو اصلاً جوجه‌ داشتی؟
بغضم شکست و گریه‌ام گرفت:
- مامان من جوجه‌ام رو می‌خوام!
- دختر بیا برو! تو هنوز تو خوابی، داری خواب می‌بینی. ما جوجه‌ای تو خونمون نداریم.
با دستای کوچولوم، اشک چشمام رو پاک کردم. شاید حق با مامانی بود و من دیشب اشتباه متوجه شده بودم. جوجه‌ای در کار نیست؛ وگرنه وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
بابا به حرف پسرک گوش کرد. خم شد و از روی زمین بلندش کرد؛ چون حرکت کردن براش سخت بود، بغلش کرد. سریع اون رو به ماشین رسوندیم و سوار کردیم. بابا وقتی سوییچ رو دستش گرفته بود تا در رو باز کنه، همزمان بهم گفت:
- دخترم تو برو عقب و پیش پسره باش، سعی کن با حرفات آرومش کنی.
- باشه.
پسر کوچولو رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم. زخمش خیلی بد بود و همین‌طوری ازش خون می‌رفت. با نگرانی نگاهش می‌کردم. همه‌اش در حال گریه کردن بود و حتی یک دقیقه‌ام آروم نمی‌گرفت. تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم تا فکرش رو به سمت دیگه‌ای ببرم و دردش رو فراموش کنه.
- آقا پسر؟
نگام کرد و با هق‌هق گفت:
- بله؟
مُف بود از همه‌ی بینی‌اش آویزون شده بود. یک دستمال بهش دادم و بعد جواب دادم:
- اسمت چیه؟
فینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,012
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
پدر گوشی رو به دست پسرک داد؛ او بالافاصله شماره رو وارد کرد و تماس گرفت.
به منظره‌ی بیرون زل زدم و ذهنم رو به سمت دیگری دادم تا حرف‌های میثم و خانواده‌اش رو نشنوم. به من این‌طور آموزش داده بودند که صحبت‌های بین دو نفر، خصوصی است و حق دخالت در اون‌ها رو ندارم.
آسمون از همیشه آبی‌تر بود. یعنی اگه الآن دعا کنم، خدا صدام رو می‌شنوه؟ آروم سرم رو سمت آسمون گرفتم و گفتم:
- خداجونم، تو رو خدا کمکم کن بفهمم این اواخر چه اتفاقایی داره می‌افته. حس می‌کنم یک خبرایی تو راهه؛ ولی نمی‌دونم چخبره!
سکوت... !
آسمون هیچ فرقی نکرد. فکر می‌کردم شاید الآن اتفاق خاصی بیفته. بازم خواهش کردم:
- خدایا حداقل یک نشونه بهم بده. بذار بفهمم صدای منو شنیدی.
ناگهان یک پرنده با بال‌های سفید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .Mobina.

موضوعات مشابه

عقب
بالا