• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لباس عروس خونین | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 1,056
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
<<بخش هفتم>>
یک بافت قهوه‌ای برمی‌دارم و روی همان لباس‌ها می‌پوشم. باید از خانه بیرون بروم؛ حالا چرا؟ چون افسوس خوردن و گریستن برای اتفاقاتی که در گذشته افتاده است، فقط باعث می‌شود دوباره دنبال هدف نروی. گرچه یک دیوانه‌ی به‌تمام معنا به‌حساب می‌آیم اما درس‌هایی که برای روان‌شناسی و تراپیستی خوانده‌ام این‌هارا می‌گویند! به‌هرحال. از پله‌ها پایین می‌روم و بدون بستن دروازه‌ها، به‌سمت خیابان شلوغ قدم برمی‌دارم. آفتاب صبحگاهی به پس کله‌ام می‌تابد. به‌هرحال، افسوس خوردن درمورد گذشته، مثلا: ای‌کاش به‌خاطر فلانی فلانی را ول نمی‌کردم، به حرف پدرم گوش می‌کردم، سر یک نفر فریاد نمی‌کشیدم، ای‌کاش دنبال شغلی می‌رفتم که معروفم می‌کرد، کاش از صدایم در گروه‌های خوانندگی استفاده می‌کردم و. و. و... . همه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
یاد شماره‌ی جان‌سا می‌افتم. احتمالا توی گوشیم سیو بود. روی نیمکت پارک می‌نشینم و شماره‌ش را می‌گیرم " جان‌سا".
- جانم؟ شما؟
- سلام... صحرا هستم... شاهدخت صحرا!
خنده‌ای سر می‌دهد و پس‌از چندی می‌گوید:
- جان؟ چیزی شده؟ نیازم دارین؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم. فقط کافی است در چند ثانیه کل اتفاقات را کف‌دستش بگذارم.
- ببین جان‌سا... یادته یه‌نفر کنارم بود؟ شوهرم. اون... دیگه شوهرم نیست. بهم‌خ**یا*نت کرد!
نه‌باید به آدم‌ها به‌این زودی‌ها اطمینان کنم. فردی بین همین مردم،‌ پدرم، مادرم و نامزم را به‌قتل رساند! قصد کشتن خودم را هم داشته است.
- می‌خوای بیام پیشت؟
- آره. بیا پارک...
دنبال تابلوی پارک می‌گردم. " پارک پیاده‌روی گل‌رز قرمز"
ادامه می‌دهم:
- گل‌رز قرمز!
- منتظرم بمون باشه؟
- اهوم!
صدای بوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
موهای سیاهش را با کش‌موی دور مچ‌دستش، می‌بندد و با لحنی متفکر و کاملا جدی می‌گوید:
- یادمه اولین کسی که قلبم رفت سمتش... کشش خیلی زیادی داشت! خوشتیپ بود و همیشه تیپ‌هایی رو می‌زد که بازیگرای مورد علاقم می‌پوشیدن... .
سرش را پایین می‌اندازد و با انگشت‌هایش بازی می‌کند. ادامه می‌دهد:
- شبیه بازیگرای ترکیه‌ای بود! می‌گفت، می‌خندید، ولی.‌‌.. نسبت به‌من کاملا بی‌حس رفتار می‌کرد. اگه... جنتلمن نبود... سه‌بار تا اون لحظه ولش کرده بودم! در ماشین باز می‌کرد، وقتی دعوامون می‌شد... دیوار رو می‌زد! ولی... .
حرفش را قطع می‌کنم و ادامه‌ش رو طبق تجربه‌ی خودم می‌گویم:
- از خشونتش بود! از یه‌جایی به‌بعد هم لابد کتکت زده و رفته با یه‌نفر دیگه. هان؟
سرش را بالا می‌آورد و با چشمان پر از اشکش به‌صورتم نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
راستش را بخواهم بگویم، نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که فکر نکنم چرا باید درحالی که در رابطه است، هنوز هم عشق اولش را دوست داشته باشد؟ اصلاً به‌من چه؟! پوفی می‌کشم و خودم را بازور از روی صندلی می‌کَنم. قدم‌زنان به‌سمت جنگلی می‌روم که میکا را پبدا کردم... میکا در قصر ماند. اه! دوان‌دوان به‌سمت قصر می‌روم‌. در دروازه‌ی ورودی حیاط قصر، میکا را پوکر می‌بینم که با تارضایتی به صورتم زل زده‌است! ردی زانویم می‌نشینم و دستم را باز می‌کنم.
- بیا میکا. بیا. قهر نکن دیگه!
خورخوری می‌کند و با حالت قهر خودش را در آغوشم می‌اندازد.
- آفرین دختر خوبم.
از جایم بلند می‌شوم و دوان‌دوان به‌جایی که بودم، رسیدم. دوباره قدم‌هایم را آرام می‌کنم و قدم‌زنان می‌روم. حالا که درست‌حسابی فکرش را می‌کنم، من همیشه یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- یعنی جوابت رو با خاموشی بدم؟
دستی روی گوش‌های میکا می‌کشم و به‌طرفش برمی‌گردم. فریاد می‌زنم:
- جوابم رو خاموش کن تا کل زندگیت رو خاموش نکردم. الکی‌الکی‌هم ادای آدمایی که طرفم‌ن رو در نیار پسر جون!
خنده‌اش کوچک‌تر می‌شود و چند لحظه در چشمانم زل می‌زند.
- چرا موهات رو زدی؟ بهت میومد... .
حرفش را قطع می‌کنم:
- فضول‌و بردن جهنم!
کل خنده‌اش محو می‌شود. کاملا جدی یا شایدهم ناراحت می‌گوید:
- آخه توی اینستا می‌گن وقتی دخترا از موهاشون می‌گذرن یعنی از همه‌چیز و همه‌کس می‌تونن بگذرن و عشق براشون‌... تموم شده‌س.
برای اولین بار با حالت تمسخر می‌گویم:
- حالا که هرچی اینستا می‌گه رو باور کردی اینم باور کردی که ماها بعد هر آرایش پوست‌اندازی می‌کنیم؟
البته، در این مورد راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
<<بخش هشتم>>
دوباره، بعد از دو سه‌روز، آسمان غرشی می‌کند و باران به‌صورت‌مان شلاق می‌زند. یاد روزهایی می‌افتم که با تایماز زیر باران قدم می‌زدم و احساس می‌کردم مانند دیو و دلبر کنار هم زیباییم! جان، کتش را مانند چتر روی سرم می‌گیرد.
- زیادی توی فکر فرو می‌ری! اون‌قدر که فکر کنم همه رو یا نامزدت می‌بینی یا مادر پدرت!
- اونا ارزشش رو ندارن که بخوام دیدم رو از بقیه عوض کنم! چرا؟ چون ازشون اصلا خاطره‌ی خوشی ندارم!
دیگر حرفی نمی‌زنیم و قدم‌زنان، کنار هم به‌طرف کلبه‌ی متروکه‌ی دیگری به‌راه می‌افتیم. راستیتش اگر پدر و مادرم به تایماز جواب مثبت نمی‌دادند،گرچه خودم عاشقش بودم اما؛ پدر و مادرم اگر قبول نمی‌کردند هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد! نه این همه مرگ و میر می‌دادیم نه زندگی من به خون و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
دختری زیبا، با موهای قهوه‌ای، بهم تنه‌ای وارد می‌کند و مرا از دنیای فکرهایم بیرون می‌کشد.
- ببخشید.
نگار! نمی‌دانم اسمش را از کجا می‌دانم اما نگار است! از دیدنم متوقف می‌شود، انگار نمی‌داند برود یا بماند!
- نگار؟!
تاجی که روی سرش است را صاف می‌کند و با چشمان قهوه‌ای‌اش به صورتم خیره می‌شود. قبل از این‌که حرف دیگری زده شود و بغلم می‌کند و در گوشم می‌گوید:
- لوکا قابل اعتماد نیست!
و بعد از بغلم خارج می‌شود. می‌خواهد برود که دستش را می‌گیرم:
- تو... کی هستی؟
- اونش دیگه به تو ربطی ندا... .
صدای دختری دیگر، حرفش را قطع می‌کند:
- نگار؟
- جانم لایلا؟
دختری که حال فهمیده‌ام نامش لایلا است، دستش را لای کتابی که داشت می‌خواند می‌گذارد.
- لی... اه! لیسا کارت داره.
- چه‌کاری؟
- به‌نظرت علم‌غیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
صدای فریادم حرف‌ و بحث‌شان را می‌بندد.
- بسه. چه‌خبرتونه؟
قبل از این‌که جواب دهند، همان دونفر را می‌بینم لایلا و نگار. فرد جدیدی بهشان اضافه شده که تخت‌شاستی را در بغلش فشار می‌دهد و هرچندثانیه یک‌بار، عنیک‌ش را صاف می‌کند.
نگار: دعوا نکنید‌‌. لونا، ونسا، آرورا، لایلا، لیسا و شما سه‌نفری که تازه رسیدین.
رو به سه‌نفر دیگر که همه‌شان به‌هم چسبیده‌اند ادامه می‌دهد:
- و البته جان و صحرا. اون‌یکی ونسا، لیلی، ساحل و البته سبرا... اوه! سلام الیزابت و سلین... .
- برو سر اصل مطلب.
نگار: ما همه یه مشت شخصیت هستیم که هرکدوم‌مون توی یک رمان یه نویسنده‌ایم. الان داستان‌مون دوباره باز شده و از بستر بیماری خلاص شدیم. این نویسنده‌ی بدبخت رو نفرین نکنید اون قصد بدی نداره! به‌خصوص الان که همه‌ی ماهارو دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
تلخندی می‌زند و چند متر دورتر از من و جان می‌نشیند. چند دقیقه بیشتر نمی‌گذارد که فرد جدیدی از راه می‌رسد.
نگار بازهم با انرژی می‌گوید:
- واو! سلام. یلدا جان.
زیرچشمی نگاهی به‌صورتش می‌اندازم. چرا تک‌تک این‌ها زیبایند؟ حال باور دارم یک نویسنده خلق‌شان کرده‌است!
یلدا، سری تکان می‌دهد و کنار سلینا می‌نشیند. نگار، لایلا و لیسا، از روی تخت بلند می‌شوند و کنار بقیه‌ی ماها می‌نشینند.
لونا دختر بسیار آرومی است! درحالی که باقی دوستانش دارند هم‌دیگر را تکه‌پاره می‌کنند، او بدون حتی یک‌بار تکان خوردن یا حرف زدن، به‌زمین چشم دوخته‌است.
صدای لیسا نگاه همه را به‌سمتش می‌کشاند:
- بچه‌ها؟ یه‌چیز خیلی ترسناک و خوف آوره! این‌که ماها چندتا نقش هستیم که نصف‌مون منفی و نصف دیگه‌مون مثبت‌ن!
بالآخره دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
262
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
بحث را به طرز عجیبی ادامه می‌دهم:
- اینم نویسنده گفته.
جفت ونساها، هم‌زمان فریاد می‌زنند:
- خفه‌شید دیگه. اه.
راهبه، با همان حالت می‌گوید:
- بازی کنید. زود!
" زود'' را بلندتر می‌گوید که باعث می‌شود همه، به‌شکل دایره دور هم جمع شوند. من، شیشه را به چرخش در می‌آورم. طرفی که رویش نوشته است: جواب، طرف نگار و طرف دیگر یعنی سوال، به طرف من می‌چرخد.
راهبه: تو باید ازش بپرسی، جرئت یا حقیقت؟
نفسم را بیرون می‌دهم.
- ببخشید ولی... جرئت یا حقیقت؟
نگار لحظه‌ای مکث می‌کند و می‌گوید:
- حقیقت.
برعکس بازی عادی، روی شیشه سوال ظاهر می‌شود:‌ تا حالا عاشق شدی؟ توضیح کامل.
راهبه، با چاقوی قصابی، بالای سر نگار می‌رود.
شیشه را برمی‌دارم و قوانین را می‌خوانم: در صورت دروغ، فرد به روشی که در مغزش چه فکر کرده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا