متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات غفلت | میم باران کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع M A H D I S
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 292
  • کاربران تگ شده M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
به نام خدا
نام وان‌شات: غفلت
نویسنده: میم. باران
ژانر: #عاشقانه
خلاصه:
یک زن روی مبل نشسته و با ناراحتی خیره به برگه‌های روی میز شیشه‌ای است. کسی در خانه را باز کرده وارد می‌شود. زن با دیدن او احساساتش فوران می‌کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
غفلت، صرفا برای شرکت تو مسابقه شروع شده :grinning-face: اصلا هم براش سیر و پیرنگی تو ذهنم ندارم :grinning-face: فی‌البداهه اینجا می‌نویسم برای به کار کشیدن ذهن تنبلم :slightly-smiling-face:

بوی خون در مشامم پیچیده، روی کاغذ‌ها چمباته زده‌ام. نمی‌توانم ذهنم را متمرکز کنم. بی‌نوا مانده‌ست حرف دلم را باور کند یا رفتار مشکوک اخیرا او را برایم لیست کند؟

تماس‌های مشکوک این روزهایش، دیر آمدن و زود رفتن‌هایش، تمرکزی که دیگر روی کار ندارد!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
از کنار سینک لیوانی برداشته و به سمت سماور نقلی آشپزخانه‌ام می‌روم. چای را همانطور که دوست دارد، یک‌رنگ و تیره می‌ریزم. به سمت پذیرایی می‌چرخم، پشت به من روی مبل‌های قرمز عزیزم نشسته ست.
از تصور تن خیانتکارش درون خانه‌ام، دوست دارم با جیغ به طرفش بدوم و بگویم می‌دانم که چه کرده!
اما برعکس تصورات همیشه خشن ذهنم، آرام لیوان چای را جلویش کنار کاغذهای روی عسلی می‌گذارم.
به چشم‌هایش نگاه نمی‌کنم: چه خبر؟ چقدر زود اومدی!
بوی عطر لعنتی‌‌اش همه جا پیچیده‌ست.
-زنگ زدی مشهد بودم، تا بیام طول کشید.
-اوهوم، چه خبر از آقای نعمتی؟ قرار داد بستی باهاش؟
سرم را بالا می‌آورم و چشمان دلگیرم را به چشمانش می‌دوزم. بدون ذره‌ای هول شدن روی مبل راحت‌تر لم می‌دهد.
-مرتیکه زنگ زدم برای قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
حالا چشمانش جاخورده‌اند، بی‌شک فکر نمی‌کرد که به همین آسانی دستش برایم رو شود. از حالت لمی که روی مبل نشسته، درمی‌آید و بدون حرفی به چشمانم می‌نگرد.
دوباره روی مبل می‌شینم، هر چند ترجیحم این ست که به جلو بروم و یقه‌اش را بگیرم و هر چه لایقش ست را روی صورتش تف کنم.
دستان لرزانم را روی زانوانم مشت می‌کنم.
-به کل ناامیدم کردی. که بعد چهار سال سابقه همکاری، اینطوری ناتو بازی دربیاری. من تموم زندگیمو بهت دادم که پیشرفت کنیم، تو چکار کردی؟ با سرور می‌پری؟ نعمتی رو براش لقمه می‌کنی؟ ما باهم قرارداد داریم. تو دوستم بودی! ما...

می‌خواستم بگویم من فکر می‌کردم مرا دوست داری اما منطقم نگذاشت! کدام دوست داشتنی از اتاق خواب دیگری سر در می‌آورد؟
از وسط حرف‌هایم، معذب شده بود و دیگر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
بی‌شک او لیاقت این خداحافظی مسالمت آمیز را ندارد.
-صبر کن!
پشت به من رو به در خانه متوقف می‌شود. شتاب زده مبل‌ها را که دایره‌ای رو به تی‌وی چیده‌ام، رد می‌کنم و پشت سرش می‌ایستم. محکم به شانه‌اش می‌ز‌نم تا به سمتم برگردد. جا خورده به من نگاه می‌کند. داد می‌کشم‌:
- با اون تفاله می‌گردی و ماشین من زیر پاته؟ کارت بانکی من دستته و برای اون عوضی خرج می‌کنی؟ خونه الهیه هست، تا یه ساعت دیگه از خونه من گورتو گم کن. تمامی کارتایی که بعد قرارداد کشیدی رو از تو بگیرم یا مامی سرورت؟
مبهوت اسمم را به زبان می‌آورد. توقع ندارد؟ این همه کودن بودن من هم در این چهار سال را کسی باور نمی‌کند. بی‌شک بودنش برای من پر از سود بود اما او با من پر و بال گرفت و به اینجا رسید که مرا با مامی عزیزش دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
چهار سال پیش وقتی تازه مزرعه‌ام را سر و سامان داده بودم. او خیلی اتفاقی در اکسپلور پیچ شخصیم، چشمانم را قفل کرده بود. لیدر یک تور دسته چندم بود که گاهی از او فیلم‌هایی در پیچ‌شان می‌گذاشتند. موهایش را از ته تراشیده بود و من فکر می‌کردم اگر موهایش را بلند کند چقدر چهره‌اش دل‌نشین تر می‌شود. تیشرت و شلوار لی جذبی پوشیده بود و من هیکلش را در لباس‌های آزاد‌تری تصور می‌کردم که چقدر با‌ابهت تر می‌شود.
به او پیشنهاد دادم که با من، ستاره‌ی پیچ مزرعه‌ام شود تا هر دو در کنار هم پیشرفت کنیم. در این سال‌ها هر روز در‌ فضای مجازی سناریوهایی که می‌نوشتم را مانند یک زوج رو به دوربین اجرا می‌کردیم. درست حدس زده بودم، همه عاشق گیسوان بلند و استایلش شده بودند. به بهانه حضورش، مزرعه‌ام هر روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
حس می‌کردم لب‌هایم ورم کرده‌ست. پشت لبم احساس داغی می‌کردم. با چشمانی نیمه باز، خودم را روی مبلی که قبلا نشسته بودم، انداختم.
باید هر چه زودتر خودم را به درمانگاه برسانم تا بعدش بتوانم مزرعه‌ام را نجات دهم!
با چشمانی بسته کف دستم را روی عسلی کشیدم. تلفن‌ همراهم را برداشتم و از شماره‌های اضطراری او را گرفتم.
نمی‌دانستم چه بگویم؟ بگویم تو درست گفتی و حالا بیا و جنازه‌ام را جمع کن؟
بعد از لحظه‌ای جواب داد و من نمی‌دانستم چه بگویم!
-الو؟ سپید...؟ الو...؟ خوبی؟ چرا جواب نمی‌دی؟
-چش... چشمام... .
-یاابولفضل!
تماس از طرف او قطع شد. پاهایم را از مبل آویزان کردم تا بتوانم کمی دراز بکشم. سرم را روی شانه انداختم. خانوادگی سابقه فشارخون داریم. تنها وقتی پدربزرگم مرده بود به این حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S
عقب
بالا