نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آقای قرمزی | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melin f
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 981
  • کاربران تگ شده هیچ

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید- من می‌رم؛ توام خودت برگرد پس.
سوزان سری تکان داد و با دلی آشوبزده رفتنش را به تماشا نشست. شجاعِ قصه‌ها نبود؛ فقط در این بیست و هفت سال عمرش زیادی سرش برای دردسر رفته بود. دلش می‌خواست خودش این موضوع را حل کند؛ آخر اگر به همکارانش می‌گفت؛ به قطع که از پرونده کنار گذاشته می‌شد!
کلویی خیلی وقت بود که رفته بود؛ اما او در فکرهایش غرق شده بود. در اتاق چرخی زد. اتاق بزرگی نبود؛ اما لانه‌ی کوچکی هم نبود. دوتا میز کوچک در دو طرف اتاق قرار داشت و یک پنجره هم میان دو میز. مرد قرمزی ذهنش را مشغول کرده بود. باید با اوی لعنتی چه میکرد؟ قطعا که باید نقشه‌ای هوشمندانه می‌کشید! شاید او یک‌بار دزدیده شده بود؛ ولی هنوز هم همان سوزانی بود که یک شهر او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #22
و تند راه اتاقش را در پیش گرفت. در اتاق را جوری کوباند که خانه بماند؛ کوچه هم لرزید. بعد عین جنازه‌ها روی تخت افتاد. اتاقِ پر از خالیش آرامش می‌کرد. نه میزی بود و نه چیز اضافه‌ی دیگری همچون کتابخانه!
با یادآوری چیزی جیغ کشان از جا پرید. پشت سر هم جیغ‌های فرابنفش کشیده سمت در دوید که در به شدت باز شد و... خوشبختانه سوزان آن‌قدر در این خانه از این در باز کردن‌ها دیده بود که زود فهمید و جا خالی داد. لعنتیِ خوش‌شانس!
همه‌ی اعضای خانواده به داخل اتاق ریختند و به سمت سوزان هجوم آوردند. جوری دورش حلقه زدند که گویی قرار بود کسی سوزان را گم و گور کند!پدرش اصلحه‌ی داخل دستش را بالا گرفت و بلند‌ترین نعره‌ی عمرش را زد!
- کجاست! خودم می‌کشمش! می...کشمش!
سوزان با دهانی باز تنها چشمش به اسلحه‌ی عزیزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #23
- چون دفترچه‌م رو سالن جا گذاشته بودم!
و این شد که دقایقی بعد؛ صدای جیغ و داد جوری بالا گرفته بود که همسایه‌ها نگران شده و یک به یک زنگ را می‌زدند!
***
سوزان در تنهایی نشسته بود. باز هم از اداره مرخصی گرفته بود زیرا میبایست فکر می‌کرد. اولاً واقعاً دلیل مرد قرمزی برای رها کردن سوزان چه بود؟ زیرا سوزان یک جواب ابلهانه به او داده بود. دوم چرا اصلاً او را دزدیده بود؟ سوم این‌که... اگر از همه‌ی کار‌های عجیبش بگذریم؛ الآن از جان سوزان چه می‌خواست؟ و این‌که نگفتنش به پلیس‌ها درست بود؟ چرا مغزش تشرش می‌داد تا چیزی لو ندهد؟ انگار سوزانِ کودک بازگشته بود. سوزانی که عجیب دوست داشت با مرد قرمزی بازی کند. اصلاً این مرد قرمزی چه نام داشت؟ چرا آدم می‌کشت؟
دیگر نمی‌توانست بنشیند. باید کاری می‌کرد. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
گوشی به طور وحشتناکی از دستش سر خورد و افتاد. دو دستش بی جان کنار بدنش افتاد و پلکهایش به لرزش افتادند. در چه جهنمی گیر افتاده بود! چه از جانش میخواست این مرد!
ناگهان به خودش آمد و به شدت گوشی را سمت دیوار نشانه گرفت. حال که او را زیر نظر داشت؛ هر چه زودتر باید با او رو در رو میشد!
گوشی را روی تخت ول کرد و محکم به جان لب پایینیش افتاد. او را چه به پرت گوشیش؟ او از پس این کارها بر نمیآمد!
***
بهانه ی خوبی برای نرفتنهایش به اداره داشت؛ او دزدیده شده بود و نیاز داشت مدتی آرامش داشته باشد. این چیزی بود که به کلویی و بقیه با مظلومنمایی گفته بود. سوزان بود دیگر؛ بلد بود چه‌گونه از موقعیتها سوء استفاده کند. پس از گذشت نیم روز از آن موقعی که پیام را دریافت کرده بود؛ به خودش آمده بود. او سوزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #25
یک‌هو دیوانه شد! از جا پرید و جیغ کشان به سمت خواهرش دست دراز کرد. مبلش کنار مبل خود بود! جسیکا را با زور بلند کرد و بپر‌بپر کنان به سمت مادر و پدرش رفت.
مادرش که دید او دارد نزدیکش می‌آید؛ یک جیغ بلند و دهشتناک زد! بعد خودش را روی مبل دو نفره‌شان که مال او و شوهرش بود؛ مچاله کرده با صدایی لرزان نطق کرد:
- نزدیک من شدی نشدی ها!
پدر خانواده با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد. در زمان‌هایی که از سر کارش به خانه می‌آمد؛ تا کنون او را این‌گونه ندیده بود! بانو استلای سیاست‌دار؛ خوب توانسته بود این رویش را جلوی شوهرش پنهان کند!
سوزان قهقهه‌ای از ته‌ته دلش زد. صدای خنده‌هایش جوری بلند بودند؛ که گمانم باز به گوش همسایه‌ها رسید.
جسیکا با چشمانی گرد عدای گریه را درآورد. به راستی که خواهرش فاجعه‌ی تاریخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
499
پسندها
3,112
امتیازها
17,083
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #26
جسیکا هق‌هق کنان روی زمین افتاد و بی‌جان صورتش را به زمین فشار داد.
- خدایا؟ چرا این رو نابود نمی‌کنی؟ بکشش ما راحت شیم. التماست می‌کنم!
مادرش هم دلش می‌خواست عامین بگوید؛ هم دلش سوخته بود. به هر حال آن اعجوبه‌ی روزگار فرزندش بود!
همه در حال خود بودند؛ اما سوزان بیخیال آنان به آشپز‌خانه پا گذاشت. چه اهمیتی داشت بقیه چه می‌گفتند؛ او به خودش ایمان داشت. او در زشت‌ترین و بد‌ترین حالتش هم خودش را عاشق بود.
با همان فاز قهرمانانه و افکار امیدوار کننده‌اش؛ سیبزمینی را با پیاز؛ آرد؛ پرتقال و... قاطی کرد. یاد یکی از داستان‌هایی که خوانده بود افتاد. یادش بود که دختر قصه هم همین کار را کرده بود؛ یک‌چیز‌هایی را قاطی کرده و پخته بود؛ اما خوشمزه نشده بود. خندید و فکر کرد که شاید مِهکیا موفق نشده باشد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا