- ارسالیها
- 482
- پسندها
- 3,061
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #11
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدمادرش منظورش را فهمید و با یک باشه آیفون را گذاشت. طولی نکشید که صدای پایش را که با شتاب به سمت در حرکت میکرد؛ شنیده شد و ثانیهای بعد: سوزان میان آغوشش گم شد. هقهق مادرش بلند شده بود.
- عزیزم! مردم از نگرانی؛ کم مونده بود به فرشتهی مرگ سلام بدم!
در این شرایط خندیدن احمقانه به نظر میرسید؛ اما سوزان خندهاش گرفت. اول که گفت مرده است و بعد هم...
به سختی خندهاش را خورد و از او فاصله گرفت.
- پس مامان جان؛ یه دقیقه لطف کنین زنده شین و پول تاکسی من و بدین!
***
پدرش با نگرانیای که در چشمانش دودو میزد؛ به قهوهایهای دخترش نگریست و پدرانه سؤال کرد:
- مطمئنی که خوبی دیگه؟
سوزان حرصزده خندید و به موهای کوتاهش دست کشید.
- بابا! این بارِ...
- عزیزم! مردم از نگرانی؛ کم مونده بود به فرشتهی مرگ سلام بدم!
در این شرایط خندیدن احمقانه به نظر میرسید؛ اما سوزان خندهاش گرفت. اول که گفت مرده است و بعد هم...
به سختی خندهاش را خورد و از او فاصله گرفت.
- پس مامان جان؛ یه دقیقه لطف کنین زنده شین و پول تاکسی من و بدین!
***
پدرش با نگرانیای که در چشمانش دودو میزد؛ به قهوهایهای دخترش نگریست و پدرانه سؤال کرد:
- مطمئنی که خوبی دیگه؟
سوزان حرصزده خندید و به موهای کوتاهش دست کشید.
- بابا! این بارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر