متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آقای قرمزی | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melin f
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 867
  • کاربران تگ شده هیچ

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدمادرش منظورش را فهمید و با یک باشه آیفون را گذاشت. طولی نکشید که صدای پایش را که با شتاب به سمت در حرکت می‌کرد؛ شنیده شد و ثانیه‌ای بعد: سوزان میان آغوشش گم شد. هق‌هق مادرش بلند شده بود.
- عزیزم! مردم از نگرانی؛ کم مونده بود به فرشته‌ی مرگ سلام بدم!
در این شرایط خندیدن احمقانه به نظر می‌رسید؛ اما سوزان خنده‌اش گرفت. اول که گفت مرده است و بعد هم...
به سختی خنده‌اش را خورد و از او فاصله گرفت.
- پس مامان جان؛ یه دقیقه لطف کنین زنده شین و پول تاکسی من و بدین!
***
پدرش با نگرانی‌ای که در چشمانش دودو می‌زد؛ به قهوه‌ای‌های دخترش نگریست و پدرانه سؤال کرد:
- مطمئنی که خوبی دیگه؟
سوزان حرص‌زده خندید و به مو‌های کوتاهش دست کشید.
- بابا! این بارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدمادرش صورتِ سبزه‌اش را کج و کوله کرد و در جوابش گفت:
- هی سوزان؛ باور کن ادب چیز خوبیه! داری به خواهرت چیزای بدی یاد میدیا!
سوزان دهن کجی‌ای کرد و در ذهنش فکر کرد اگر به پدرش یک خوبم می‌گفت و تمامش می‌کرد چه می‌شد؟ قهوه‌ای‌هایش جایی نزدیک به زیر مبل دو نفره را نشانه گرفت و پوف کشید.
- مامان تو باز...
و مکثی کرده چشمانش را به سمتِ مادرِ طلبکارش که مقابلش نشسته بود؛ برگرداند.
- اصلاً ولش کن. باشه من عذر می‌خوام.
و با قهر قهوه‌ای‌هایش را جای دیگری برگرداند. خواهرش از ناخن‌های بلندِ طرح‌گرفته‌اش چشم گرفت و چشمانِ دریایی‌اش را سویِ او سوق داد.
- خب سوزان؛ بهمون بگو از اون مرد چیزی هم می‌دونی؟ منظورم اینه که...
سوزان مستقیم به او چشم دوخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدسوزان مظلوم و بغ کرده لب پایینی‌اش را جلو داد.
- مگه قد و قواره‌ی من چشه!
مادرش لبخندی شیطانی بر لب راند و قبل شوهرش جواب داد:
- هیچی فقط یه ذره زیادی لاغری و زیادی هم قدت بلنده!
بیچاره سوزان اشک در چشمانِ قهوه‌ای‌اش حلقه زد! خانواده‌ی عزیزش خوب از نقطه ضعف‌هایش آگاه بودند!
ناگهان شروع به گریستن کرد و با "دلم رو شکستین" لوسی که گفت برخواسته؛ هق‌هق کنان سمت اتاقش رفت!
خانه در سکوت فرو رفت. ناگهان همه جوری به خنده افتادند که انگار تا کنون نخندیده بودند!
***
- امیدوارم پلیسا زود پیداش کنن. منم امروز مدرسه نمی‌رم؛ پیشت می‌مونم! کلی باهم فیلم می‌بینیم و... .
سوزان در سکوت دفترچه‌اش را که همیشه پیشش بود را برداشت و شروع به نوشتن کرد. بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدجسیکا که آرام گرفته بود لبخند ملیحی بر چهره نشاند و چند‌بار با تحدید برایش سر تکان داد. سپس هم به سمتِ اتاقش که طبقه‌ی بالا بود گام برداشت. سوزان هم نفس راحتی کشید و در مبلِ محبوبش مچاله شد. مبلی که کنارش تلویزیون بود و سوزان همیشه روی مبل دراز کشیده شبکه‌هایش را زیر و رو می‌کرد. مسلماً هم میشد حدس زد چه‌جور فیلم‌هایی نگاه می‌کرد!
با صدای بلندِ زنگ از جا پرید. نفس‌نفس زد و در جای نشست. دفترچه و گوشیش را کنارش نهاد و عاجز غر زد:
- تو این خونه هر روز من سکته می‌کنم! فکر کنم دیگه با این مسخره بازیا آدم‌خارام بیان نترسم!
و بلند شد تا در را باز کند. حقیقتش او داشت دروغ میگفت؛ او هنوز هم به خاطر ماجرای دزدیده شدنش می‌هراسید. گمان میکرد هر لحظه قرار است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدچشمان فی درشت و پر از ترس شد. الکس متعجب و نگران ابرو بالا انداخت و کلویی و سوفی هم حالتی ترسیده داشتند. (جدی میگیِ) پر از وحشت فینیکس با صدای نگران الکس همزمان شد:
- راست میگی؟ اینا رو به همکارام گفتی؟ این فرضیه‌ی مهمیه سوزان.
و بقیه حرفش را تأیید کردند. قهوه‌ای‌های سوزان غرق در وحشت شدند. گمانن در دردسر افتاده بود!
لبخند احمقانه‌ای بر روی لبان کوچکش آورده سریع با صدایی لرزان نطق کرد:
- بابا شوخی کردم؛ چرا جدی می‌گیرید!
بلافاصله قیافه‌های دوستانش شروع به تغییر کرد. اما قیافه‌ی فی بد‌تر از همگی‌شان بود. سوزان آب دهانش را قورت داد و ترسیده قهوه‌‌ای‌هایش را به فرشِ نوِ مادرش دوخت. فرشی که ترکیبی از رنگ‌های سرمه‌ای؛ سبز و... بود. سپس با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید- دیگه میشه گفت به این اخلاقای بدت عادت کردم. خودم و با سر و کله زدن با تو خسته نمی‌کنم.
کلویی لبخند شوخی زده (خدا را شکر) را بر لب راند. ناگهان سوزان مهربان شد. با محبت نگاهش را به چشمان شب مانند فی داد و گفت:
- بگذریم از مسخره بازیام؛ می‌دونی که چه‌قدر دوستت دارم فی. خوشحالم که... فرصت پیدا کردم دوباره ببینمت.
اوه گفتنِ بقیه بلند شد و فی ملیح خندیده با خودشیفتگی گفت:
- من و خیلی دوست داره.
سوزان از خنده غش کرد و کلویی با تمسخر نیشخند زد.
- مشخصه کی و بیش‌تر دوست داره!
نگاه متهمگرِ سوزان و فی او را نشانه گرفت. سوزان چشمان زیبای او را از نظر گرداند و چشم‌غره‌ای نثارش کرد. آبی‌های جسیکا کجا و آبی‌های کلویی کجا!
- هی؟ بهت یاد ندادن دخالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید- ممنون آقای تِیلُر. الآن خیلی بهتر هستم. خبر جدیدی شده؟
مرد با صدایی نا امید جواب داد:
- نه فعلاً. فقط خواستم حال‌تون رو بپرسم.
سوزان هم نا امید شده بود؛ اما از چه را نمی‌دانست. جدیت صدایش کمی کم‌تر شد:
- متشکرم کاپیتان. این لطف شما رو می‌رسونه.
- خواهش می‌کنم. امیدوارم هر‌چه زود‌تر بهتر شید و شرایط برگشت به سر کار‌تون رو داشته باشید. این‌جا همه منتظر دیدن شمان. هر‌چند که شما پیش من جدی می‌شید؛ اما من خوب می‌دونم که تک‌تک لبخند روی لب همکارا به لطف شما و خانمِ کلوییه. بنابر این امیدوارم زود برگردید.
اخم سوزان باز شد. حتی کاپیتانش هم از شخصیت او و کلویی آگاه شده بود. بعد از تمام شدن مکالمه‌اش از اتاق خارج شد.
- راستی خانمِ برایت کجاست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
بعد از دو هفته تازه دزدیده شدنش را حذم کرده بود و همان سوزان برایتِ همیشگی شده بود؛ هر‌چند از وحشت یا هر‌چه که بود مردِ قرمزی در ذهنش ماند‌گار بود. او حتی درست قیافه‌اش را ندیده بود؛ قیافه‌ی واقعی‌اش البته. مرد چشم؛ ابرو و مو‌هایش همه قرمز بودند. پلیس هم هنوز ردی از او نیافته بود و چیزی هم در چنته نداشتند.
صبحِ خیلی زود سوزان قهوه‌ای‌هایش را گشود و کش و قوسی به بدنش داده؛ بلافاصله با شادمانی گفت:
- سلام روز جدید!
پتو را به سمت خودش کشید و آن را به گونه‌اش چسباند.
- سلام خانمِ پتو؛ صبحِ قشنگت بخیر!
اصلاً هم خل و چل نبود؛ فقط روی شادمانش که بالا می‌زد... اطرافیانش آن روز چند باری اقدام به خود‌کشی می‌کردند!
به خدا که بزرگ شده بود؛ فقط اندکی زیادی سوزان بود! وگرنه بیست و هفت سن کمی نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید- کی گفتی! من که تازه بیدار شدم!
و در ذهنش چندین فکر و حدس جولان داد. تا اینکه مادرش پشت چشمی برایش نازک کرد و به یکی از کابینت‌های تازه تمیز شده تکیه داد.
- حالا هر‌چی برایت! برو صبحونه‌ت رو بخور و برو سر کارت.
برایت گفتنش همیشه در این شرایط با مزه بود. سوزان نیشش را باز کرد و گونه‌های تپل مادرش را آنالیز کرد. سپس با ملایمتی دروغین گفت:
- اوه مامان؛ امروز خیلی انرژی دارم و خب نمی‌تونم برم سر کار. می‌دونی که؟
مادرش اخم کوچکی کرد. تشر‌هایش هم به دخترانش با ملایمت همراه بودند.
- بازم؟ اوه سوزان؟ گمونم بهتره ببرمت پیش یه روانشناس. من نگرانتم.
سوزان چشم درشت کرد. روانشناس! این دیگر واقعاً زیادی بود. او فقط اندکی دختر پر انرژی و شادی بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,061
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدوحشت‌زده گوشیش را پرت کرد و از جا پرید. مرد قرمزی برگشته بود! خدای من را با لحنی وحشت‌زده فریاد کشید. حال چه کند؟ به همکارانش خبر بدهد؟ اگر باز هم دزدیده شود چه؟ اگر خانواده‌اش بفهمند... حتما از نگرانی دق می‌کنند!
وحشت‌زده دندان‌هایش را به هم سایید. لرزید و لرزید و اشکش سرازیر شد. می‌ترسید! عجیب هم می‌ترسید! یک‌بار طعم دزدیده شدن را چشیده بود و دیگر دلش چنین تجربه‌ای را نمی‌خواست!
در اتاق که زده شد تکان محکمی خورد. به ناگه تصمیمی خود‌سرانه گرفته؛ اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد خونسرد بنظر برسد. صدایش را صاف کرد و بلند گفت:
- بله؟
- سوزان بجنب دیگه! مگه نمی‌خوای با ما بیای؟ دل بکن از اون پرونده!
سوزان با دهانی باز نفس کشید. سعی کرد صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا