- تاریخ ثبتنام
- 18/11/23
- ارسالیها
- 402
- پسندها
- 726
- امتیازها
- 4,513
- مدالها
- 8
سطح
7
داستانک
در یارِ دخترکِ میزیست که بهجای قلم و کتاب سبدی با گلهای رنگوارنگ در دست داشت تا بتواند از طریق همین، پولی برای غذای شب بهخانه ببرد. با پاهای نحیف و کوچکش بهسوی هرکی میرفت اما با دل ناامید دوباره بهجای اولش برمیگشت چون هیچکسِ حتی به آن نگاه هم نمیانداخت روزها میگذشت و گلها همه پژمرده میشدند و دخترک دوباره گلهای تازه را با اشتیاق تمام در سبدش چیده به بازار میبرد اما غروب دوباره با سبد مملو از گل بر میگشت بهخانه.
یک روزی دخترک کنار خیابان چشمش به گلفروشی که با فاصله کم ازش قرار داشت افتاد، که تقریبا همسن خودش بود؛ وقتی به آن نگاه کرد دید همه از سبد او گلی برمیدارد و تا شب همه را تمام کرد.
برایش عجیب نمود و با چهره پر ابهام و حیرت بهطرف آن رفت و پرسید:
-...
در یارِ دخترکِ میزیست که بهجای قلم و کتاب سبدی با گلهای رنگوارنگ در دست داشت تا بتواند از طریق همین، پولی برای غذای شب بهخانه ببرد. با پاهای نحیف و کوچکش بهسوی هرکی میرفت اما با دل ناامید دوباره بهجای اولش برمیگشت چون هیچکسِ حتی به آن نگاه هم نمیانداخت روزها میگذشت و گلها همه پژمرده میشدند و دخترک دوباره گلهای تازه را با اشتیاق تمام در سبدش چیده به بازار میبرد اما غروب دوباره با سبد مملو از گل بر میگشت بهخانه.
یک روزی دخترک کنار خیابان چشمش به گلفروشی که با فاصله کم ازش قرار داشت افتاد، که تقریبا همسن خودش بود؛ وقتی به آن نگاه کرد دید همه از سبد او گلی برمیدارد و تا شب همه را تمام کرد.
برایش عجیب نمود و با چهره پر ابهام و حیرت بهطرف آن رفت و پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.