قلبم: چرا من را مبتلا به آنی ساختهای که حتی اندکی هم برایش بها ندارم؟
من: معذرت میخواهم، نمیدانستم آخرش چنین میشود.
قلبم: خوب حالا من چگونه با این ناخوشی و عذاب زندگی کنم!
من: باور کن اگر راهی را بلد بودم نمیگذاشتم اینقدر عذاب را متحمل بشوی؛ اما میدانی این برای من عذاب شیرینیست، چون از جانب اوست.
قلبم: امان ازین عذاب شیرین که من را به کویر نشاند.
من: پس فراموشش کن! اما این را بدان که من در ذهنم همیشه با آن خواهم ماند؛ چون در نکتهنکته ذهنم خاطرهای ازش حک شده.
قلبم: مگر فراموش کردن به همین راحتی هاست! چنان در وجودم ریشه زده که بعید میدانم بعد ایستم هم ریشه عشقش بیخشکد.
من: اینقدر عاشقش هستی؟
قلبم: بیشتر از حد تصورت و تصورش؛ حتی بیشتر از خودم.
من: میدانی چی بیشتر موجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.