فنجان قهوهای دست داشته خود را کمی جابهجا کردم، بهظاهر خیره به منظره مقابلم بودم. اما در واقع ذهن و روحام جای دیگری سَیر میکرد. حرارت قهوه که به صورتم برخورد میکرد را بهخوبی حس میکردم؛ جرعهای ازش نوشیدم و چشمانم را بستم. رفتم به یک جنگل زیبا که مملو از درختان انبوه بود، به یکمکانی که عاری از موجودی بهنام انسان بود. آنطرف نور آفتاب بود که بر دریاچهای که کمی دورتر از من قرارداشت رنگ میبخشید. صدای وزوز حشرات و نغمهای پرندگان از فاصله خیلی نزدیک به گوش میرسید. گاهگاهی شاهد باران برگها نیز بودم که با شاخچهها وداع کرده بر زمین جاخوش میکردند. آهستهآهسته رو برگهای خوابیده در زمین قدم میگذاشتم و خشخششان را حس میکردم؛ کلا مکان مطلوبی بود و بهترین بخشش هم آن جا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.