#دلنوشته
صدای عقربههای ساعت، دیگر به بدترین صدای جهان برایم بدل شده؛
چون هر صدایی که از آن بلند میشود، خبر از گذر زمان و نیامدن تو دارد،
خبر از اینکه دیگر نباید در انتظار آمدنت بمانم.
اما قلبم چه؟
قلبم، جز آخرین کلام تو، نه چیز دیگری را میشنود و نه میخواهد بشنود.
چشمم هنوز، گاهی به ساعت و گاهی به بیرون از پنجره خیره میشود،
شاید... شاید که برگردی.
نمیدانم... شاید این عقربهها میدانند که قرار نیست برگردی،
شاید میخواهند به من بفهمانند که هرچقدر هم آرام بچرخند،
آنکه چشمبهراهش هستم، دیگر باز نخواهد گشت.
اما اشتباه میکنند، نه!
تو وعدهی آمدن داده بودی، وعدهی یک عمر باهم بودن.
برگرد!
برگرد و برای تمام آنهایی که نبودنت را به رخ من میکشند،
ثابت کن که هنوز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.